گاهی وقت ها میخواست زمان مرگش همان شب هایی فرا میرسید که نمیخواست صبح شود. شب هایی مانند دیشب! شاید هرکسی بود، آن احوال غم انگیز و کلافه اش را گسترش میداد و تا مدت ها در آن غرق میشد اما تهیونگ تنها خسته بود. دیگر توان شب بیداری و نوشتن نداشت، پس آخرین راه حل او، خوردن دارو های خواب آور بود. حسی به او میگفت از حالا به بعد معتادشان خواهد شد، اما راضی بود اگر که میتوانست آسوده بخوابد.
وقتی نزدیک های ظهر از خواب بیدار شده بود، با حالت گیج و آشفته ای به اطراف زل زده بود. حتی نفهمید چطور صبحانه اش را خورد و به اتاق برگشت. آخرین چیزی که به یاد داشت، رفتن جونگکوکش بود.
اینطور نبود که افراد درون ساختمان نتوانند پیدایش کنند اما همه ی آنها او را نیز مانند رئیس خود میدانستند و از او حساب میبردند. زیرا تهیونگ خودش از او حساب میبرد. اما گاهی مجبور میشد خودخواه باشد. مانند الان که صفحه ی باز جلویش نشان میداد جونگکوک در پارکی در نزدیکی این ساختمان نشسته است و تهیونگ تنها میخواست زیبارویش برگردد. اتاق را به مقصدی به نام عشق ترک کرد و رفت. مهم نبود در نگاه مردم دیوانه به نظر برسد. مهم نبود که در خیابان میدوید. او تنها پسر خرگوش نمای خود را میخواست.
او را نشسته بر روی نیمکتی دید درحالی که به نقطه ای نامعلوم زل زده بود. کلاه مشکی اش پیشانی و چشمانش را پوشانده بود. لباس معمولی ای پوشیده بود. نه از آن پسرِ بد با کاپشن چرم خبری بود و نه از آن پسرِ جنتلمن در رستوران! رد نگاهش را گرفت. به بالای ساختمان نگاه میکرد. اما چه چیزی توجه اش را جلب کرده بود؟ بالای ساختمان کسی نبود! شاید در افکار خود غرق شده بود. تصمیم گرفت نزدیک تر برود. قدم هایش را تندتر کرد و کنار جونگکوک بر روی نیمکت نشست.بدون آنکه رویش را برگرداند، با جدیت گفت:
"فکر کنم حرفامو واضح زده بودم کیم تهیونگ!""جونگکوک.. من.."
جونگکوک بلند شد تا برود اما تهیونگ را دید که هراسان به دنبالش می آید. با خشمی بی سابقه برگشت و لرزی به تن تهیونگ انداخت
"کاری به جز دنبال کردن من نداری؟ استاکر شدی؟ چرا فقط نمیری به کار و زندگیت برسی کیم؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟"تهیونگ نمیدانست چه بگوید. سرش را پایین انداخت و زانو زد. کی اهمیت میداد مردم چگونه نگاهشان میکنند؟
"التماست میکنم جونگکوک.. برگرد. من.. من اشتباه کردم""تا حالا تو زندگیم به کسی این همه آوانس نداده بودم! تو چه فرقی با اونا داری؟ جز اینکه فقط هویتتو از قبل میدونم؟ فکر نمیکنی یه آدم باید جلوی خرابی هارو بگیره وقتی از قبل میدونه و میشناستشون؟"
"من.. تا وقتی نگاهت تغییر نکنه همینطوری میمونم"
پوزخندی زد
"پاشو جم کن خودتو احمق.. بیا یه چیزو مرد و مردونه بهت بگم کیم! جلو عزیزات زانو نزن.. جاش جلو کسی زانو بزن که عزیزشی"
![](https://img.wattpad.com/cover/303510254-288-k719140.jpg)
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...