در دفترش را باز کرد و فلش را از داخل جیبش درآورد. با شوق و استرس وصف نشدنی ای، به سمت سیستم رفت تا آن فیلم را برایش ایمیل کند.
دقایقی گذشت تا بالاخره فیلمش آپلود شد. انتظار هرچیزی را داشت جز آنکه پیامی از طرف همان ایمیل برایش فرستاده شود! آن هم با این محتوای عجیب!
"میبینم مستر کیم دست به کار شده... دیگه چی از من میخوای؟"سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. او خیلی راحت حرف میزد اما چرا؟ درست است برخوردی با او نداشت اما جملات معمولی اش، حرف های نهفته ی زیادی در پشتش داشت!
"ازت میخوام اون فیلم رو ببینی. همین!""و ملاقات بعد از دیدنش کجاست؟"
اوه! یکم زیادی بود. دستانش میلرزید. نمیدانست چرا نمیتواند همانند پسر خونسرد باشد و جملاتش را روان بنویسد. انگار زیادی در کنارش بود و از حرکاتش باخبر بود!
"یه کلبه ی قدیمی ای توی جنگل این اطراف هست میخوام بریم اونجا... فضای ارومی داره و به دور از هر آشغال بی سروپاییه. بیا به این ادرس..."
و ادرسش را در قسمت پایین پیام ارسال کرد"اووو، راجب خودمون چی فکر میکنی؟"
از تعجب شاخ دراورده بود! دهانش باز و به صفحه زل زده بود. یعنی این پسر هردو شان را آشغال بی سروپا نامیده بود؟ همچین فکری میکرد؟ با عصبانیت شروع به نوشتن کرد
"حرف دهنتو بفهم و فقط به آدرسی که فرستادم بیا""باشه بابا... بی اعصاب.. ساعت؟"
مشغول نوشتن بود... جونگکوک از او هم دو قطبی تر بود. نه به یکی به دو کردنش نه به راحت تأیید کردنش!
"فردا ساعت هشت صبح""اوکی بای"
"بعدا میبینمت"
سرش را بر روی میز گذاشت. چطور قرار بود او را ببیند وقتی همین چند کلمه ای که نوشته بود و با اینکه چهره اش را ندیده بود، عرق سرد از بدنش پایین میریخت!~~~~~~~~~~
با چشمان پر از اشک به ویدئو خیره شده بود. تهیونگ جذاب بود. مانند بار اولی که او را دیده بود. شاید بار اولِ تهیونگ زمانی بود که در خیابان به او برخورد کرده بود اما جونگکوک از بچگی تنها راه خانه ی تهیونگ را بلد بود، زیرا هرچه به او میگفتند از تهیونگ بود. هیچ گاه مشتاق گفتن سرگذشتش نبود و تنها میدانست روحیات سرسخت تهیونگ برایش الهام بخش و الگو بود. البته او نیز دست کمی از تهیونگ نداشت.
تا شب هنگام خواب، هرچند دقیقه یک بار ویدئو را پلی میکرد تا تنها چهره ی گرم و سخت مردانه ی تهیونگ را در ذهنش ثبت کند. صبر کنید.. چقدر در تصورات خود غرق شده بود! مگر نمیخواست انتقام بگیرد؟
آه عمیقی کشید. به اتاق خوابش رفت و بر روی تخت دراز کشید. به فردا فکر میکرد... چگونه قرار بود همه ی درد هارا به آن پسر برگرداند؟
![](https://img.wattpad.com/cover/303510254-288-k719140.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Part Of My Destiny
Misterio / Suspensoبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...