نیم ساعتی میشد که در استودیو مانند خرگوش کنجکاو به هر گوشه کناری میرفت و تمام ابزار مربوط به موسیقی را امتحان میکرد و درباره ی نحوه ی کارکردنش از یونگی میپرسید. یونگی با آرامش به او توضیح میداد. این پسر عجیب بود. طوری که اگر از او سوال معمولی ای میپرسیدند، یا جواب نمیداد و یا اگر میداد، پر از خشمی بود که در دو کلمه ی متلک وار خلاصه میشد. اما اگر درباره ی کار از او سوالی پرسیده میشد، صحبت هایش تمامی نداشت.
"یونگی هیونگ... یعنی باور کنم زنگ زدی تا بیام و بهم این هارو آموزش بدی؟""از کنجکاوی زیادت مشخصه میخوای یاد بگیری، حس میکنم دنبال چیزی میگردی درسته؟"
"اوه... اره. میخواستم یه آهنگی بنویسم و بخونم، ولی سخته و به کمک نیاز دارم"
"بیا روبهروم بشین و صدامو ضبط کن چون فقط یه بار بهت میگم"
لبخندی زد و بر روی صندلی روبروی یونگی نشست، بر روی دکمه ی ضبط گوشی خود زد و آن را روی میز قرار داد
"شروع؟""ببین، برای نوشتن یه موسیقی خوب، اول باید به اعماق احساساتت رجوع کنی. باید درکش کنی، باهاشون زندگی کنی، گستردش کنی و با دیدگاه های مختلف بهش نگاه کنی. این ممکنه برای تویی که به خاطر شرایط زندگیت، نتونستی با احساساتت سازگار باشی، بار اول زیاد طول بکشه و درگیرت کنه، اما به مرور عادت میکنی و حتی میتونی کنترلش کنی"
جونگکوک عمیق به فکر فرو رفته بود.
"خیلی از موسیقی ها هستن که احساس خاصی داخلش به کار برده نشده، فقط روی ریتم کار شده!""ولی فکر نکنم تو هدفت ساخت اون نوع موسیقی ها باشه.. تو میخوای حرف دلت رو بنویسی!"
یونگی لبخندی زد و به پسری که مثل همیشه هنگام حرف زدن بقیه دهانش باز میماند، نگاه کرد."چرا؟ چطور شما همتون ما دوتا رو از خودمون بهتر میشناسین؟"
"شاید چون ما از دور و کامل تر نگاهتون میکنیم، ولی وقتی شما با فاصله ی نزدیک به هم نگاه میکنین، خیلی چیزارو جا میندازین!"
"ا-اوه"
"دوم، باید سعی کنی احساساتت رو روی کاغذ یا سیستم پیاده کنی، حتی اگه ساده باشن. باید اطلاعاتت کافی باشه و اهل مطالعه باشی. من برای همین از نامجون کمک میگرفتم، تو هم میتونی. فعلا تا همینجا کافیه. تا روش کار دستت بیاد!
"اما... من باید هماهنگ کنم، با آهنگ"
"زوده بچه، تو فقط برای الان باید سعی کنی احساساتت رو بیرون بریزی، تهیونگ این راه رو به خوبی رفته و میتونی از اون کمک بخوای، نمیدونم الان هم مثل قبل مینویسه یا نه!"
"پس... امشب که دیدمش بهش میگم"
"خوبه!"
ضبط را متوقف کرد و خواست از جایش بلند شود که صدای قدم هایی شنید و بعد صدای آشنایش.

KAMU SEDANG MEMBACA
Part Of My Destiny
Misteri / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...