29

68 12 0
                                    

آدرس رستورانی را داد تا آن زن عفریت را آنجا ملاقات کند. آنطرف جونگکوک قبل از خاموش کردن تلفن همراه خود، به تهیونگ زنگ زده بود تا کمتر در این چند ساعت پرواز دلتنگش شود. به او قول داده بود بعد از رسیدن تماسی با او خواهد گرفت. مشتاق بود ببیند واکنش آن زن چه خواهد بود! میخواست چگونه اتفاقات را برایش توضیح دهد. طبق معمول رستوران اختصاصی برای ملاقات در نظر گرفت و نام و عکس آن زن را به خدمه ی رستوران نشان داد تا با ورودش، منتظر نماند.
بر روی میز نشست و لیوان آب را در دست گرفت. به آرامی از آب درونش میخورد

~~~~~~~~~~

به رستوران مورد نظر رسید. تپش قلبش روی هزار رفته بود. آنقدر کور شده بود که درست و غلط را تشخیص نمیداد. یعنی عاشقش شده بود؟ نه... امکان نداشت زنی به زیرکی او حالا در عشق غرق شود. هزاران نفر مانند جی کی در دنیا وجود داشتند. اما جئون جونگکوک... هنوز.. متفاوت بود؟ در همین افکار بود که او را صدا زدند

"چوی یورا؟"

پشت سرش را نگاه کرد که دید خدمه ای با لبخند صدایش زده بود

"بله!؟"

"آقای جئون روی اون میز منتظرتونن"

مردی را دید که بر روی میزی پشت به او نشسته بود. حالتش از پشت شبیه جئون بود اما در لباسی متفاوت تر. به سمتش قدم برداشت و روبرویش ایستاد اما با بالا آمدن سر مرد، لبخند از روی لب هایش محو شد.
"ا-اوه... فکر کنم اشتباه اومدم!"

خواست به سرعت آنجا را ترک کند که تهیونگ دستش را گرفت و ثابت نگه داشت
"درست اومدی...یورا"

"تو کی هستی؟ جی کی کجاست؟"

"کوک توی آسمونا به سمت آمریکا پرواز میکنه، اما... من بهت پیام داده بودم تا بیای"

"تو... کی هستی؟"

تهیونگ به زنی خیره شده بود که تا جای ممکن به خود رسیده بود و با عشوه حرکت میکرد. با خود چه فکری کرده بود؟
"میتونی بشینی تا بفهمی"

زن اما با ترس و لرز کنار میز بر روی صندلی نشست و دستش را بر روی شکمش گذاشت
"بـ...باهاش... کاری نداری نه؟ لطفا"

"برای فیک التماس کردن خیلی زوده بیب، منتظر التماس های واقعیت میمونم"

یورا آب دهانش را به سختی قورت داد

"مگه بهت نگفت گِیه؟ منم همسرشم. شما کی باشی؟"

"تو.. تو دروغ میگی. توی این یکسال هیچ تماسی باهات نداشت فقط یه اسمی میاورد... تهیونگ... حتما همونی درسته؟ اون فقط ازت استفاده کرد تا از من دور باشه"

تهیونگ نیشخند ترسناکی زد. با یک احمق مواجه شده بود. مطمئن بود جونگکوک حتی یک بار هم به او حقایق زندگی اش را نگفته بود. ترساندن این زن لذت بخش بود اما باید مراعات آن کوچولوی بیگناه را هم میکرد
"ببین لعنتی... اولا من قرار نیست بکشمت، پس انقدر نترس. برای اون موجود کوچولو که اشتباهاً توی یه شکم هرزه داره رشد میکنه خوب نیست، میخوایم مثل دوتا آدم بالغ باهم حرف بزنیم. دوما.. تو چی از جونگکوک میدونی؟ اون حتی یه بار با تو درمورد خودش حرف نزده، میتونم شرط ببندم دو دقیقه هم کنارت دووم نیاورده، واس همین توی مشروبش چیزی ریختی تا بخواد باهات رابطه داشته باشه، و تو عکساشو پخش کردی، ولی میتونم بازم باهات شرط ببندم جز اینک بدنتو در اختیارش بزاری و لباسای اونو هم دربیاری کاری از دستت برنمیومد چون اون تا یه جایی میتونست کنارت بمونه چون منگ بوده ولی تحملت نکرده، بعدش کنارت زده و تو اجبارا با یه نفر دیگه خوابیدی تا اون بچه به وجود بیاد و حالا هم فکر میکنی اون انقدر متعهده که بخواد با اون کنارت بمونه؟"

Part Of My DestinyWo Geschichten leben. Entdecke jetzt