18

66 12 1
                                    

"کوکاا... نگام کن عشق من!"

لحظه ی بعد، جونگکوک بود که با تعجب و کمی هیجان، با قلبی که با قلب تهیونگ مسابقه ی تند تپیدن گذاشته بود، چشمانش را باز کرد تا مستقیم به چشمان الهه ی زیبای روبرویش زل بزند
"تههه... تو... خیلی هات شدی.. چی تو آب استخر ریختن؟"

تهیونگ تکخندی کرد و از جونگکوک فاصله گرفت تا به او فرصت باهم شنا کردن را بدهد
"عضله های خودتو ندیدی کوک... میدرخشن"

"هییی حق نداری ازم فاصه بگیری و این حرفای قشنگو بزنی"

تهیونگ دورتر شد و با صدای بلندتری جوابش را داد
"میتونی بیای نزدیک تر جونگکوکی~~"

جونگکوک با لذت خندید و به سمت تهیونگ شنا کرد. فضای کوچکی بود و مطمئن بود با مهارتی که دارد میتواند تهیونگ را در آغوش خود قفل کند. بعد از کمی شنا کردن، درست لحظه ای که حس کرد میتوند دستش را دور بدن تهیونگ حلقه کند، تهیونگ برگشت و جونگکوک ناخودآگاه در آغوشش فرود آمد. تهیونگ خندید و لب هایش را بر لب های جونگکوک کوبید و همانطور که او را محکم در آغوش گرفته بود و به چشمان درشت شده اش نگاه میکرد، سرشان را به زیر آب هدایت کرد و بوسه را عمیق تر کرد. لذت بوسه ی زیر آب بیشتر از بوسه های قبلی شان بود. لذت لمس بدنش میان آب، فرای تصوراتش بود. درست جایی که حس کرد جونگکوک نفس کم آورده بود، بدن هایشان را به بالای آب هدایت کرد اما جونگکوک را از خود جدا نکرده بود. قلبش مانند گنجشک کوچک تند میتپید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. ضربان قلب جونگکوک روحش را نوازش میکرد.

"تهههه"

تهیونگ چشمانش را باز کرد و نوازش وار نگاهش کرد.
"کوکاا..."

جونگکوک خواست کمی حرکت کند که به خاطر نزدیکی بدنش به تهیونگ، تعادلش را از دست داد و برای نیفتادن، پاهایش را محکم دور تهیونگ حلقه کرد. طوری محکم گرفته بود که برای لحظه ای احساس کرد پایین تنه ی هردو در هم حل شده بودند و نفس تهیونگ از این نزدیکی ناگهانی بند آمد

"کوک... چـ..چیکار میکنی"

جونگکوک به چشمان تهیونگ نگاه نمیکرد. مانند لبو قرمز شده بود. دوباره ناخواسته تمام ابهتش بر باد رفته بود
"هـ...هیچی... داشتم میفتادم"

"هممم.. نمیخوای بیای پایین؟"

"ا-اوه اره.."
درست لحظه ای که خواست گره پاهایش را باز کند، تهیونگ محکم تر نگهش داشت. به عقب شنا کرد تا به پله ی کنار استخر برسد. در حالی که جونگکوک هنوز در آغوشش بود، بر روی یکی از پله ها نشست و با چشمان گرسنه به لب و گردن جونگکوک نگاه میکرد.

"نمیخوای... ولم کنی؟"

"نمیتونم"

"پس چرا ادامه نمیدی؟"

Part Of My DestinyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora