چند ساعتی از زمان بهوش آمدنش گذشته بود. جیمین و جیهوپ بالاسرش بودند و طبق معمول از سکوت زیاد او ترسیده بودند. دلش میخواست به آنها بگوید بروند اما این زیادی بیرحمانه بود که وقتی به آنها نیاز داشت صدایشان میزد و بعد مثل تیکه آشغالی دور می انداخت. دلش میخواست حرفی بزند اما حرفی نبود. میخواست فریاد بکشد اما دلیلش را نمیفهمید. میخواست همه چیز را نابود کند اما تنها نشسته بود. میخواست آدم بکشد اما نمیدانست چرا. شاید درد مال او نبود چون زیادی ثابت مانده بود. درد میکشید بیخبر از کسی که رفته بود تا زندگی خیلی ها را تمام کند. رفته بود تا در کثافت خود غرق شود بلکه زندگی را فراموش کند. تهیونگ نمیفهمید چرا مردم دست کمکش را پس میزنند. نمیفهمید چرا پیچیدگی را دوست دارند. نمیفهمید چرا تنفر چشمانشان را کور کرده است. اما اینها مهم نبود. باید تحمل میکرد. باید صبر میکرد تا تنها خانواده اش از این مکان جان سالم بدر ببرند. دلش برایشان تنگ شده بود. برای دور هم بودن. شاید باید برنامه ای میریخت اما نه حالا که جین منتظر نابودی اش بود و با تیر خوردنش، تا مدت ها اذیتش میکرد.
"تهیونگ! پسررر! خوبی؟"
چشمانش را بست
"نیستم هوبی هیونگ.. نیستم""یااااا.. پس کو اون رئیس فاکرمون.. تمام تحملت با یک تیر از دست رفت؟"
"اره با یک تیر از دست رفت ولی نه تیری که به بازوم خورد. تیری که زهرش توی روحم پخش شده منو از پا درآورد..."
"اوه"
نگاه پر از حسرت جیمین بر روی او بود. نور کم سوی درون چشمان تهیونگ، او را از پا درآورده بود. درد میکشید. همراه تنها رفیق و هم روح خود درد میکشید.
"میرم کارای ترخیصتو انجام بدم.""ممنون جیمین"
شنید که در اتاق بسته شد. به ناگه تغییر مود داده بود. بلند شد تا سوزن ها را از دست خود دربیاورد
"هوبی هیونگ... کمکم میکنی؟"زیادی نگران دونسنگ کله شق خود بود
"ولی تهیونگ... باید یکم بمونی""من درد و ضعف جسمی ندارم هیونگ. فقط ببرتم خونه."
"نه تهیونگ نمیتونم"
اخم هایش را در هم کشید
"به عنوان رئیست دستور میدم جیهوپ وگرنه بد میبینی""تو نمیتونی اونقدرام حروم زاده باشی. به خودت فکر کن"
"به خودم فکر کردم و
میگم
بریم
خونه
مفهومه؟""هووووف.. از دست تو.."
بلند شد به تهیونگ کمک کند تا آماده شود. جیمین را در حال صحبت دیده بودند که ناگهان برگشت و با شوک و کمی وحشت به آنها خیره شد. جیهوپ به او اشاره داد که در ماشین صحبت میکنند. به تهیونگ کمک کرد تا از بیمارستان خارج شود و در ماشین بشیند.

ESTÁS LEYENDO
Part Of My Destiny
Misterio / Suspensoبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...