7

165 18 3
                                    

"کیم تهیونگ، ۲۸ ساله، متولد ۳۰ دسامبر در دگو. برخلاف تمام آدم هایی که تا قبل از من روی این صندلی نشستن، این کلیپ قرار نیست اخرین حرف های من به شما باشه. یه جورایی میخوام گذشته هارو اینجا دفن کنم. کاری که قبلا نمیتونستم انجام بدم. خب... بیاین از اول یعنی از روابط خانوادگی شروع کنیم.
عاااا... نمیگم پدر و مادر خوبی نداشتم، اونا هردوشون عالی بودن اما نه در کنار هم. درست شش سال بعد از بدنیا اومدنم، به خاطر کار بابا به سئول اومدیم. یه کارمند ساده بود اما خیلی با استعداد. اون تقریبا دست به هرکاری میزد موفق میشد و همین باعث میشد درخواست های زیادی برای کار کردن داشته باشه" تکخندی کرد. به نقطه ای نامعلوم زل زده بود "مامان میگفت من مثل اون با استعدادم، هرچند زیاد بهم سخت گرفت اما همیشه میدونست من در انتهای هرکاری موفق میشم. اینطور به نظر میرسید که بابا بتونه با همه ی اینا پیشرفت کنه اما من همیشه تو چشم هاش بیخیالی رو میدیدم، یه نوع بیخیالی که انگار انگیزه ای برای ادامه دادن نداشت، یه وابستگی، یه کمبود که در انتها ادمو به فساد میکشونه. یه چیزی که مادرم میدونست و ازش متنفر بود اما به اجبار ازدواج کرده بود و مجبور شد تا مدت ها تحملش کنه. اون حتی دست به هرکاری زده بود تا از بابا جدا شه ولی موضوع، روابط خانوادگیشون بود. برام جالب بود که شاهزاده نبودن اما زندگیشون پر از قانون های تجملاتی بود. بابا مثل پدربزرگم خوشگذران بود و با افتخار اون هارو تعریف میکرد. آه~ هیچ وقت نمیتونست پنهان کنه چون خودش اعتراف میکرد تا مامان در شرایط نیاز بهش کمک کنه. ده سال پیش توی یه دعوا با رفقا، بهشون گفته بودم که بابا هیچ وقت مست واقعی نبود اما سرمست از روابط گستردش بود و وقتی میرسید خونه، اگه مامان نگاهش میکرد هم دنبال بهونه ای بود تا دعوا راه بندازه انگار مقصر مامان بود که نمیتونست آزاد باشه. و حمایتگر های زیادی داشت، خانوادش. اونا همشون همین بودن. توی زندگیشون به جایی نرسیدن و چون بابا محبوب و با استعداد بود، از وابستگی که بهشون داشت استفاده کردن تا اون رو هم پایین بکشن. وقتی هر روز تحت تأثیر حرفاشون بود و دعوا راه مینداخت و مامان مغز و جسم سالمی نداشت، اونا فقط لبخند میزدن و میگفتن مقصر نیستن و حرفی نزدن. در اصل درست بود اما خیلی تلخ. چون تنها شخصی که حقایق رو بهم میگفت، یعنی تک عموی من، یک روز حین نصیحت هاش بهم گفت اگه به من اعتماد کنی، اگه در کنار من مطیع بمونی، اگه به جا استفاده ی درست از نصیحت هام تنها تحت تأثیر حرفام قرار بگیری، من اولین کسی میشم که بهت اسیب میزنم و اونوقت من مقصر نمیشم! مقصر تنها تویی! و من اونجا بود که فهمیدم خانواده ی مورد اعتمادی ندارم پس باید فاصله بگیرم اما از کجا به کجا!؟
مامان پشتوانه ای نداشت، خانواده ی اون هم دست کمی از بابا نداشتن. پس هردوشون به اجبار همدیگه رو تحمل کرده بودن و منه ۱۸ ساله که تا سال ۲۰۱۹ در کنارشون بودم، تو زندگیم حسادت، حرف مردم، تبعیض، درد، حسرت، کینه، خشم، نفرت، انزوا، روانپریشی و ارتباط ارباب برده ای فوق العاده زیاد بود. من هم یک پسر بودم، یک مرد..."
سرش را با دستانش گرفت. دستی به صورتش کشید و چند ثانیه مکث کرد تا نفسی تازه کند، بلکه جلوی سرگیجه های خفیف و سیاهی پشت پلک هایش را بگیرد.

Part Of My DestinyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang