10

102 18 20
                                    

در طول راه حرفی زده نشد. جونگکوک آشفته بود. از نزدیک دیدنشان سخت بود و حالا که به تهیونگ نزدیک شده بود، برقراری ارتباط آن هم به صورت مداوم برایش سخت تر خواهد بود.
"تهیونگ هیونگ!"

لبخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد. تنها دو بار او را دیده بود و فهمید جونگکوک هر زمان که چیزی میخواست یا از چیزی میترسید یا میخواست کاری کند تا حرفش گوش داده شود و به انجام برسد، معصوم میشد
"چیزی میخوای؟"

"نه فقط.. من نمیدونم چه واکنشی باید داشته باشم. میترسم ناراحتشون کنم"

"ینی فکر میکنی بتونی بیشتر از من ناراحتشون کنی؟"

"تهیونگ ماشینو نگه دار"

"چیشده جونگکوک؟"

کمی مضطرب شده بود
"فقط اون لعنتیو نگه دار"

تهیونگ ماشین را کنار خیابان پارک کرد و سرش را به سمتش برگرداند. میخواست بپرسد چیزی شده یا نه اما در کمال ناباوری دید که جونگکوک به سرعت پیاده شد و به سمت مغازه ای رفت. هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که دید سه پاکت در دستانش است و مانند بچه های دوساله لی لی کنان به سمت ماشین برمیگردد. در را باز کرد و با لبخند خرگوشی اش گفت حرکت کند!

حس انسان های آواره ای به او دست داده بود که میان راه، از بدشانسی رعد و برقی هم به آنها خورده است. تمام بدبختی ها را در لحن ناله وارش جمع کرد و صدایش زد
"کوووووک"
"من فکر کردم چیزی شده و اونوقت میبینم واس شیرموز... منو به این حال انداختی"
"خدایا چرا منو همون روز نکشتی؟"

"اولا، شیرموز خیلی خوبه خصوصا زمانی که استرس زیادی داشته باشی"
"دوما، خدا زندت گذاشته که به من برسی و از تنهایی دربیای"

با ترس زمزمه کرد
"تو... میخوای همشونو الان بخوری؟!"

معصومانه به او خیره شد
"پس کی بخورم؟"

"هیچی! نوش جونت عزیزم! امیدوارم بهت کمک کنه"

"حتی این شیرموز هم از تو مفید تره تهیونگ"

نگاه تهیونگ تنها میخ جاده شده بود. به این فکر میکرد که با این سنش باید به شیرموز هم حسادت کند

دقایقی گذشته بود تا جونگکوک راه آشنایی را دید. با نگاه غرق شده، آب دهانش را با صدا قورت داد و اخرین پاکت شیرموزی که مانده بود در دستش فشرد. به تهیونگ نیم نگاهی انداخت و دید که با آرامش به سمت ساختمان میرود. قرار نبود بترسد. آنجا در کنار تهیونگ کسی کاری با او نداشت.
"تهیونگ... رسیدیم؟!"

"اوهوم.. همینجا پیاده میشی تا من برم ماشینو توی پارکینگ بزارم؟"

"نه..!"

" چی؟"
به سمت جونگکوک برگشت و دستی را دید که بازویش را چنگ زده بود. دستش را در دست های خود گرفت و پیشانی اش را بوسید.
"میدونی وقت هایی ک اینطوری میشم جیمین و هوبی بهم چی میگن؟ اونا میگن پس کیم فاکینگ تهیونگ ما کجا رفته؟"
"حالا به تو باید بگم... اون جونگکوکی که بدون ترس بهم تیر زد و هرچی دلش خواست بهم گفت کجا رفته؟ یادت نره تو بیرون از اینجا مرد شدی. هر زمانی دیدی نمیتونی تحمل کنی دستمو بگیر. اگه نبودم برو اتاق من. اونجا کسی نیست که اذیتت کنه"

Part Of My DestinyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang