15

74 12 1
                                    

به سمت اتاق تهیونگ پرواز میکرد. بعد از ملاقات با جین، تصمیم گرفته بود قبل از رفتن به اتاق تهیونگ، به اتاق خودش سری بزند و برنامه هایش را آماده کند و این کار تا الان که ساعت ۱۱ شب را نشان میداد، طول کشید. در اتاق را باز کرد و تهیونگ را دید که وسط اتاق ایستاده بود. همه جا تمیز به نظر میرسید. لیوان آبی بر روی میز دید که متوجه شد حتی داروهایش را خورده بود. با دیدنش لبخندی زد.

"بالاخره اومدی!"

"هوممم... داروهاتو خوردی؟ پماد زدی؟ ببین قیافت همین الانشم داغونه!"

"جونگکوک! از راه نرسیده داری بازجویی میکنی؟"

"برو روی تختت بشین... از پماد های سربسته و نو مشخصه ازشون استفاده نکردی"
دید که تهیونگ مانند بخت برگشته ها بر روی تخت نشست و از دیدِ جونگکوک مانند بچه ببر تخس شده بود. لبخندی زد و با پماد در دستش، نزدیکش شد. بر روی زانو هایش نشست تا دسترسی بهتری به زخم های تهیونگ داشته باشد. مهم تر از همه شان کبودی های روی صورتش بود.
"میزاری انجامش بدم؟"

"دیگه خودت اومدی که انجام بدی، پمادم دستته، چرا سوال میپرسی؟"

جونگکوک تنها توانست جلوی خود را بگیرد تا قهقهه زدن هایش آغاز نشود. پس به لبخند زدن اکتفا کرد. ذره ای از پماد را بر روی انگشتش ریخت و طوری که به کبودی های صورتش فشار نیاورد، آرام بر روی پوستش مالید. تهیونگ مانند کودک پنج ساله با او قهر کرده بود و تمام مدتی که مشغول پماد زدن بر روی دست و صورتش بود، سکوت کرده بود. کارش که تمام شد، رفت تا دستش را تمیز کند و حتی تا آن لحظه هم تهیونگ حرفی نزده بود.
"ته! مگه نمیخواستی فیلم ببینی؟"

"بهش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم ژانر مورد علاقمون اکشنه و از طرفی جنبه نداریم، پس باید رومنس انتخاب میکردم ک اونو فعلا همین شبکه ها دارن پخش میکنن دیگه... هدفم فقط این بود که وقت بگذرونم!"
تهیونگ خواست از جایش بلند شود که جونگکوک خود را به او رساند و دست هایش را گرفت. از اینکه به خاطر یک اتفاق کوچک، یک جا نشین شده بود، خسته شد. جونگکوک او را بر روی کاناپه روبروی تی وی هدایت کرد و نشاند. با هم مشغول تماشای فیلم بودند اما ذهنشان درگیر چیز دیگری بود.

"ته... چیزی از حرف های دیشب یادته؟"

"من که همش خواب بودم!"

"نه... مـ...منظورم اونه... همون... چیز! بیخیال شاید چون تب داشتی هزیون میگفتی!"
جین درست میگفت. امیدوار بود تهیونگ این صحبت را فراموش کند تا دیگر درموردش حرف نزنند. حالا فهمیده بود که باید به حرف های جین گوش کند و تهیونگ را راضی کند تا درباره ی اسناد اقدام کند

"هوممم.. شاید! من هزیون زیاد میگم مهم نیست! راستی! امروز.. قصد بدی نداشتم از حرفام. گفته بودم چرا شلوغش میکنی و چیز مهمی نبود، ولی کوک... یه دورانی آرزوم بود بعد از هر زخم هایی که بهم زده میشد، یکی رو بالا سرم میدیدم تا مراقبم بمونه. و هیچ وقت کسی نبود. منم همیشه ظاهرم سالم بود. فکر کنم بعد از مدت ها حس مراقبت رو بهم دادی... اون موقع ها زیاد صدات میزدم ولی نبودی. اون موقع ها معتاد نبودم ولی الان معتادم کردی"
در آغوش گرم جونگکوک لم داده بود و حس کرد که جونگکوک سرش را بوسید

Part Of My DestinyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang