(10 سال بعد)
سوم مارس ۲۰۲۹ ، KTV Building
"آر ام... بیا بریم پیش رئیس"
"جیمینااا.. دو سال گذشته و تو هنوز یاد نگرفتی مزاحمش نشی و فقط وقتی کار مهمی داری بری پیشش؟"
"اگه نمیای فقط بگو نمیام! چرا داستان میسازی!"
"هوبی بیا بریم""دارم میااااام~~"
با هم به سمت اتاق رئیس حرکت کردند. با اینک مدت زیادی گذشته بود اما دستانشان میلرزید! قرار نبود بعضی چیز ها عوض شوند. نزدیک اتاق شدند و به هم نگاهی مضطرب انداختند. با سه شماره که در دل شمردند، چند بار آرام بر روی در کوبیدند.
طبق معمول اگر کسی بدون هماهنگی به اتاقش می آمد، حتی اگر در حال مرگ بود، جوابشان را نمیداد؛ البته استثنایی هم وجود داشت... آن هم فقط برای پنج نفر...
"این فاکی عوض شدنی نیست هوبی! بریم داخل"
در را به آرامی و با چشمان درشت و کنجکاو باز کردند و وارد شدند!
"هاااای بچ"همچنان که نگاهش به برگه های روی میز بود، سر تکان داد
هنوز در جای خود مانده بودند.. این هم بخشی از قوانینشان بود! تا اجازه داده نشد، حرف بیشتر و حرکت بیشتری نداشته باشند...
دفترش را بست و سرش را بالا اورد
"خب... خب... خب... ببین کیا اینجان پسررر"
لبخند مرموزی زد که از نظر جیمین و هوبی، اصلا لبخند نبود!شروع کرد به آرام قدم برداشتن تا نزدیکی شان
اتاق ساکت بود و تنها صدای برخورد کفش هایش بر کف اتاق پخش میشد!"ر..رئیس!؟"
در یک قدمی جیمین استاد. سرش را خم کرد و صورتش را به صورت جیمین نزدیک تر کرد... هنوز هم چشمانش روشن بود... روشنی ای که الان جلوی به نمایش گذاشتنش را گرفته بود اما او میدید... حتی در اوج ترس هم لبخند های روشنش را کاملا واضح میدید!
آنقدر به نزدیک شدن ادامه داد تا جیمین قدم به عقب بردارد و تا جایی که پشتش دیوار را لمس کند ادامه داشت! با چشمانی خمار نگاهش میکرد...
"من از کی تا حالا واس شما رئیس شدم خودم خبر ندارم؟ هومم؟""..."
با لبخند مستطیلی اش ادامه داد
"موچی جواب ته ته رو نمیده؟"
و لگدی ک نثارش شد..."میدونسم تو هیچ وقت عوض نمیشی"
به نگاه های خبیثانه و خمارش ادامه داد
"آااااه یاااااا... خوبه که میدونستی و الان کرک و پرت ریخته... اگه نمیدونسی اونوقت خودت برام میریختی موچی...""تهیونگاا جیمین مارو اذیت نکن دیگهه تو حتی به سولمیتت رحم نمیکنی؟"
"هوبی هیونگ... من بدون اذیت کردن این کیک برنجی روزم شب نمیشه"
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...