"فکر میکنم یرین تا حالا سکته کرده از بس از ما خبری نداشته، برای ناهار بگم بیاد؟"
دقایقی از حس خوب کنار تهیونگ ماندن گذشته بود که جونگکوک ناگهان این موضوع را بر زبان آورد"فکر خوبیه، خودم بهش پیام میدم، مطمئنم زنگ بزنم زیاد جیغ جیغ میکنه"
جونگکوک با یادآوری دختری که هنوز تغییری نکرده بود خندید. اما با یادآوری کار و زندگی جدیدش در آمریکا لبخند از روی لب هایش محو شد. همانطور که به تهیونگ تکیه داده بود و بر روی کاناپه روبروی تلوزیون نشسته بود، دستش را نوازش وار بر روی پاهای تهیونگ کشید.
تهیونگ به پسر نگاهی انداخت و دید به نقطه ای خیره شده است اما دستش اتوماتیک وار بر روی پاهایش کشیده میشد. انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده بود. دستش را بر روی دست جونگکوک گذاشت و انگشتانش را میان انگشت های جونگکوک حلقه کرد که متوجه نگاه گنگ پسر روی خودش شد.
"تهیونگ! من... من یادم رفت باید برگردم آمریکا، فقط دو روز وقت دارم بمونم"
"منم باهات میام کوک، مشکلی که نیست؟"
"آخه... عااممم، اره بیا"
کلافه از جایش بلند شد"جونگکوک چیزی هست که من نمیدونم؟"
"نه فقط میدونی... باید یه چیزایی رو جمع و جور کنم، میخواستم توی یک فرصت مناسب ببرمت"
"خب الان میام، توی فرصت مناسب باز هم میام، هرجا دوست داری میمونیم، چه اینجا توی کره، چه آمریکا"
"باشه"
ناراضی از این جریان تنها تأیید کرد که این ناراضی بودن از چشم تهیونگ دور نمانده بودتهیونگ سکوت کرده بود تا ببیند انتهای این موش و گربه بازی چه خواهد شد. قرار نبود با بی عقلی همه چیز را خراب کند. به یرین پیام داده بود و یرین در جواب، بعد از دادن چند فحش ناب دعوتشان را قبول کرده بود.
"میای بهم کمک کنی غذا درست کنیم؟""چرا سفارش نمیدی؟"
"کوکاااا تو نبودی زیاد سفارش میدادم، حالا که اومدی نمیتونم بیخیال کنار تو بودن باشم اون هم موقع آشپزی"
"خستم تهههه..."
"یاااا"
به سمت جونگکوک رفت و دستش را دور کمرش حلقه کرد. سرش را بر روی شانه اش گذاشت و او را به سمت آشپزخانه هدایت کرد
"من درست میکنم.. تو هم اینجوری بهم بچسب، خوبه؟"جونگکوک نیشخندی زد
"میتونم ببوسمت؟""هومم"
دقایقی بعد، همانطور که خودش گفته بود، بعد از درست کردن بولگوگی، جونگکوک هنوز از پشت به او چسبیده بود. واقعیت این بود که جونگکوک هیچ کمکی نمیکرد و تنها از پشت آزارش میداد. حتی نگذاشته بود غذا را تزیین کند.
ESTÁS LEYENDO
Part Of My Destiny
Misterio / Suspensoبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...