5

156 17 15
                                    

یونگی را دیده بود که در حال غذا خوردن است
اوه...غذا خوردن! اگر در خانه اش بود مانند کودکی که تازه غذاخوردن را آموخته، اگر نمیخورد، همیشه در حال سرزنش بود! اما اینجا چیزی برای خوردن وجود نداشت.. داشت اما میل به خوردن نداشت.
از جایش بلند شد و به سمت یونگی رفت
"هی یونگی..."

"بچه من هیونگتم...اینجا همه هیونگتن"

"چه هیونگی... تنها چیزی که بهتون نمیاد هیونگ بودنه"

"دوس داری هیونگو بکنم داخلت تا بفهمی میاد یا نه؟"

"نه ممنون، پارگی اولم هنوز خوب نشده"

یونگی برای ثانیه ای دست از غذا خوردن برداشت... اما بعد به خوردن ادامه داد
کلافه بود.. آن بچه نباید او را برای حرف زدن انتخاب میکرد!
بیخیال غذا خوردن شد و بر روی زمین دراز کشید.. دستش را بر روی پیشانی اش گذاشت
"تا کی میخوای زل بزنی؟"

"من تازه اومدم اینجا.. چطوری میتونی بخوابی!؟"

"به همین راحتی که میبینی"

"یااااا"

"صدات مزاحمه بچه"

"باشه.."
با بیحوصلگی بلند شد تا به جای قبلی خودش برگردد

"تهیونگ.. بیا اینجا"

"آااا..شما!"

لبخندی زد که چال گونه اش نمایان شد
"تو که تا الان داشتی یونگیو میخوردی حالا با من با احترام صحبت میکنی؟"

"خب اخه..."
"شما زیادی بزرگ به نظر میرسی هیونگ"

"کیم نامجونم.."

"پس ینی اینجا سه تا کیم وجود داره!"
لبخندی زد. در افکارش غرق شده بود. سه کیم در آن اتاق بودند که اگر آنها را کنار هم میگذاشتیم...
اول فکر میکرد جین زیادی بابابزرگ است اما حالا که با نامجون خیلی کوتاه آشنا شده بود، متوجه شد به همان اندازه که نامجون ددی طور است، میتواند جین را مامان صدا بزند.. خودش هم فرزندشان!"

"هی تهیونگ اینجایی؟"

"آااایس یس... چطوره که همه ی شما اینقدر خوب منو میشناسید ولی من نه؟ با اینکه توی یک اتاق بودیم حتی نمیدونستم در طول روز چه کار خاصی انجام میدین!"

"شاید چون تو زیاد اهمیت نمیدادی که کجایی و چه کسایی دوروبرت هستن!"

"میترسم آخر این بحث به دعوا بکشه!"

"نمیکشه... نه تا وقتی بتونی با گذشتت بسازی و در حال زندگی کنی و آیندتو تشکیل بدی!"

"من اینهمه سال کنار اومدم هیونگ... حتی همین الان که دارم اینجا زندگی میکنم، با بلایی که سرم اومد کنار اومدم"

Part Of My DestinyOnde histórias criam vida. Descubra agora