4

179 23 17
                                    

"چطوری کنج دیوارییی؟"

سرش را بالا اورد... این یکی از دونفری بود که همان اول متوجه شده بود زیاد حرف میزند
از عادت هایش گفتن جوک های مخصوص خودش بود

"معمولی ام..."

دستش را چندبار بر شانه اش زد، با لبخندی خبیث نگاهش میکرد، شیطنت در آن نگاه موج میزد
"میدونی وقتی میمون زیاد موز میخوره چی میشه؟"

کمی بی حس نگاهش کرد

"اُورموز میکنه..."
و بعد از آن صدای خنده هایش شنیده شد که مانند شیشه پاک کن بودند

با دهانی باز به او زل زده بود
چقدر راحت گرم میگرفت! چقدر راحت جوک های ساده تعریف میکرد!

"یااااااا... چرا جواب ندااااد! اینو گوش کن... میدونی اگه یه توت فرنگی فرار کنه بهش چی میگن؟"

حالت چهره اش نرم تر شد

"بهش میگن توت وحشی"
و باز آن خنده های بلند و شیشه پاک کنی

ناخودآگاه خندید اما نه از جوک ها!
از حالت چهره ی آن پسر! دیوانه تر از او ندیده بود

"میدونسم نمیتونی مقابل جوک های من تحمل کنی"

"برو توعم بابا... با اون جوک های بابابزرگیت..."

"ولی خندیدی دیگه مهم همینه"
سرش را برگرداند
"هوبی بیا اینجا! زود باش بیاا باید ببینی یه نفر دیگه هم به جوک هام خندید
راستی من خودمو معرفی نکردم... کیم سوکجین هستم... جین صدام کن"

"خوشبختم"

"بایدم باشی، فکر کردی بدون وجود من میتونستی به زندگیت ادامه بدی؟"

همچنان با دهانی باز به او زل زده بود... واو.. رک تر و خودشیفته تر از او در دنیا وجود نداشت!

ناگهان پسری با حرکات موزونش کنارشان نشست
"منو صدا زدین؟"

"اره بیا به این مادر مرده یکم امید بده"

پسر لبخندی زد، لبخندش گرم بود
"آیم یور هوپ، یور مای هوپ، آیم جیهوپ... جانگ هوسوکم، هوبی صدام بزن"

آمد با دهانی باز چیزی بگوید که جین جلویش را گرفت
"میدونم میدونم... شنیدم هرکسی زیادی جلوت رد بده اونم توی همچین مکانی میگی چقدر سرخوشه...ولی ما فعلا فقط همدیگه رو داریم درسته؟"

"راست میگه... بیا حالا که نمیتونیم هیچوقت آزاد شیم سعی کنیم از کنار هم بودن لذت ببریم و همو بیشتر بشناسیم"

"منظورتون از هیچوقت چیه؟"

"مگه خبر نداری؟ کسی دست این باند بیفته راه برگشت نداره"

ترس تمام وجودش را گرفته بود
"چطور انقدر راحت درموردش حرف میزنین؟ چرا تو این خرابه کسی با ما کاری نداره؟ چرا همه چیز انقدر طبیعیه؟ چرا انگار من این همه سال اینجا بودم و از حالا به بعد هم همینجام؟ چرا بهم جواب درست نمیدین؟"... بغضش گرفته بود... چشمانش از اشک های جمع شده برق میزد... "باید برم پیش اونا تا بفهمم؟ ولی با اونا برخورد کردن خیلی دردسر داره..."

Part Of My DestinyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora