16

83 13 0
                                    

لبخند بر لب، به سمت اتاقی که این روزها زیارتگاهِ عشق او شده بود حرکت کرد. بین راه پیامی را به عنوان مکان مورد نظر برای شماره ای ارسال کرد و به راه خود ادامه داد. در حال و هوای خوشِ خود غرق شده بود که میان راه، با دیدن دست هایی که به زیبایی دسته گلی را نگه داشته بودند، سرجایش ایستاد. فقط با لحظه ای تصور اینکه برای او نباشد، خنده از روی لب هایش پاک شد. مات و مبهوت به روبرویش نگاه میکرد. تهیونگ را دید که با دیدنش تکخندی کرد و چشم هایش درخشید. کبودی های روی صورتش کمرنگ تر شده بود اما هنوز میتوانست حدس بزند تهیونگ چقدر با دیدنشان غُر میزند. به سمت تهیونگ قدم برداشت و نزدیک او ایستاد.
"ته! همین الان میخواستم بیام اتاقت!"

"عاااا.. منم کوک! میخواستم... میخواستم...!"
چشمانش را از او دزدید و سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید که از چشم جونگکوک دور نماند

"ته!"
به تهیونگ نگاه کرد که چطور آب دهانش را قورت داده بود. اما ثانیه ای بعد، وقتی تهیونگ سرش را بالا آورد، با چشمان وحشی ای روبرو شد که در حال شکارش بودند. تهیونگ با یک دست کمرش را گرفت و بدنش را به بدنش چسباند. جونگکوک ناخودآگاه دستش را بر روی سینه ی تهیونگ گذاشت تا تعادلش را حفظ کند که به ناگه، داغی ای بر روی لب هایش حس کرد. دو تکه گوشتی که قصد آب کردن لب هایش را داشتند. باز هم مثل همیشه، طوری تیز و خمار نگاهش میکرد که دست و پایش را گم کرده بود. نفهمید کی و چگونه دست هایش بالاتر رفتند و در حالی که چهار انگشتش در امتداد گردنش قرار گرفته بودند و با شست دست بر روی خط فک و کمی از صورتش میکشید، بوسه را عمیق تر کرد. نفهمید چگونه هیچکدام به هم اجازه ی نفس کشیدن نمیدادند!

خونسرد بود، تهیونگ در همه حال خونسرد بود اما نه وقتی جونگکوک اینجا بود. کمی فاصله گرفت و با صدای ملچ مانندی کمی لب هایش را فاصله داد و از گوشه ی لبش تا لاله ی گوش سمت چپش کشید و آرام زمزمه کرد:
"کوکااااآه... نمیخوای از دستم بگیریش؟"

"چـ...چیو ته!"
تهیونگ خندید و نفس های گرمش بود که یک سمت گردنش را فلج کرده بود

"دسته گلی که برات گرفتمو میگم توله"

"او...اوه..!"

طوری خجالت زده شده بود که تهیونگ نمیدانست باید این پسرک را باور کند، یا بی پروایی هایش هنگامِ...
کمی فاصله گرفت و دسته گل را به سمتش گرفت. دید که جونگکوک دست های لرزانش را جلو آورد تا بگیرد. دسته گل را در دستانش قرار داد و با دست گرم خود، دست لرزان جونگکوک را گرفت. آرام و نوازش وار به چهره اش نگاه میکرد وقتی جونگکوک با اشتیاق به گل ها خیره شده بود.

"اینا... خیلی زیبان. ممنون ته!"

"دوسش داری؟"

جونگکوک سرش را بالا آورد و با برقی که در چشمانش نمایان شده بود تأیید کرد. چشمانش را بست و گل ها را بویید و هرچند لحظه این کار را تکرار میکرد.

Part Of My DestinyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora