12

80 14 23
                                    

شب شده بود و هردویشان در اتاق کار مشغول بودند. جونگکوک فکر میکرد تهیونگ جدی نباشد اما با اسناد غیر جعلی ای که به چشم دیده بود، فهمید تهیونگ همه چیز را به نام آن پنج نفر زده بود. و در سند اصلی کمپانی KJ نوشته بود که مالک، خودش است اما بنا به دلایلی، تا مدتی تهیونگ آن را کنترل میکند. نمیدانست هدف این پسر چیست. واقعا خود را برای مردن آماده کرده بود؟ به همین زودی؟ اگر اینطور بود، پس دلیل عشق ورزی اش چه بود؟ مگر انسان ها زمانی که عاشق میشوند، بیشتر به زندگی دل نمیبندند؟ در همین افکار بود که صدای تهیونگ را در نزدیکی اش حس کرد

"میخوای یکم استراحت کنی؟"

"نه.. نیازی نیست!"

کنار جونگکوک نشست و دستانش را دور شانه اش حلقه کرد
"هست کوک. شام امشب مهمون من باش"

جونگکوک نیشخندی زد. سرش را به طرفش برگرداند و به لب هایش خیره شد
"من قرار نیست مهمونت باشم مستر کیم. من قراره اینجا زندگی کنم"

تهیونگ از سر تعجب خندید
"وااوو.."
"عاااا... کوک تو جدی ای؟"

"مگه تا حالا با شما شوخی داشتم؟"

تهیونگ دستپاچه شده بود. در پوست خود نمیگنجید. از جایش بلند شد
"پس.. من برم بهشون بگم برات یه اتاق آماده کنن از این به بعد وعده های غذاییتو توی اتاقت داشته باشی"

تا خواست جلویش را بگیرد و بگوید به اتاق اضافی نیازی ندارد، تهیونگ رفته بود.
"کدوم رئیسی وقتی تلفن مخصوص اتاق و تلفن همراه داره پامیشه میره به زیر دستاش بگه اتاق اماده کنن؟ تو دیوونه ای تهیونگ!"

حالا که تهیونگ رفته بود، بهترین زمان برای چیدن برنامه ی ملاقات با جیمین بود. تماس را برقرار کرد و بعد از چند بوق آزاد، جوابش داده شد

"بله!"

"جونگکوکم.. شمارمو سیو کن"

"اوکی... چیزی شده؟"

"نه.. فقط خواستم بگم من از این به بعد با شما همینجا زندگی میکنم. تهیونگ با تو راحت تره، شاید من هم... بتونم باهات ارتباط بهتری داشته باشم"

"پس... جین چی میشه؟"

"فعلا نمیخوام!"

"اما..."

"بعدا باهات صحبت میکنم.. باید برم. فعلا"

"اوکی. بای"
و اتاق را به سمت مقصد جدیدش ترک کرد.

~~~~~~~~~~

اهمیتی نمیداد که اتاق چگونه باشد. جز تخت چیز دیگری نمیخواست. تم اتاقش تیره بود. مانند ظاهر خودش. همه جا طوسی و مشکی بود. برعکس تهیونگ که خاکی یا روشن بود. شامی که آن کنار بر روی میز گذاشته شده بود، یک پیتزای خانگی بود. میتوانست حدس بزند برای اولین وعده، همین کافی بود. کمی از آن خورد و مشغول بررسی بیشتر اتاق شد. بر روی تخت دراز کشید اما فکرش جایی میان آن اسناد بود. او حتی یک شب نیز نمیتوانست به راحتی در آن مکان لعنت شده بخوابد. کودکی هایش مانند فیلم از جلوی چشمانش میگذشت. چه شکنجه هایی را با آن سن کمش تحمل کرده بود. تصمیم گرفت به تهیونگ سر بزند. سر به سر تهیونگ گذاشتن، حال و هوایش را عوض میکرد.
شب ها بدون لباس میخوابید اما اینجا یکم متفاوت بود. احساس غریبی میکرد. کمد لباسش را باز کرد و در کمال ناباوری، تهیونگ لباس هایی برایش گذاشته بود که به آنها علاقه داشت. در دلش اعتراف کرد داشتن تهیونگ در زندگی همه شان نیاز بود. کسی که به عزیزانش اهمیت میداد و دائماً مانند سرپرست به آنها میرسید. لباسش را با یک هودی طوسی و شلوار راحتی عوض کرد و به اتاق تهیونگ رفت

Part Of My DestinyWhere stories live. Discover now