دو سه روزی بود که با ملایمت زیادی تهیونگ را آرام نگه میداشت تا نسبت به دکتر روانشناسی که پیدا کرده بود، حس بهتری داشته باشد. سرش را بر روی سینه ی دلیل زندگی اش گذاشت و دستش را بر روی سمت دیگر قفسه اش میکشید. پوستش رنگ پریده به نظر می آمد. هربار که به لب های کبودش چشم میدوخت، غم عجیبی تمام وجودش را فرا میگرفت. بر خلاف تمام لباس های مشکی اش، روح او میل عجیبی به سفید بودن پیدا کرده بود و تهیونگ بر خلاف لباس های روشن و رنگارنگش، سیاهچاله شده بود. همه ی رنگ پریدگی هایش تنها برای کنار گذاشتن تدریجی قرصی بود که معتادش شده بود و هربار تمام تلاش خود را میکرد تا با آرام نگه داشتن تهیونگ، با لمس تنش، سردرد هایش را آرام کند. اما گاهی هم کلافگی تهیونگ به او اجازه ی نزدیکی بیشتر نمیداد و این به درد هایش بیشتر می افزود.
"ته ته!""هممم؟"
"منم همراهت هستم خب؟"
"کوک... من... من فقط با فضای اونجا مشکل دارم!"
آه کلافه ای کشید و چشمانش را بست"اگه بهت بگم اون رفیق منه، اگه بهت بگم تمام اون مدتی که بیرون واس خودم میگشتم باهاش در ارتباط بودم، و اگه بهت بگم اگه بخوای، تبدیل به شخص پر رنگی توی زندگیت میشه، باهام میای؟ یا اصلا نه، اونو دعوت کنیم به خونمون! چطوره؟"
"کوک... دعوتش کنم که از بدبختی هام بهش بگم؟ از وارد شدن فرد جدید توی زندگیم متنفرم، مخصوصاً به این خونه که پر از حس خوب از وجود توعه، نمیخوام بقیه خرابش کنن.."
"تو بهش فحش بده، و همه ی این هارو به خودش بگو... اونوقت میفهمی اون تبدیل به بهترین و مؤثرترین فرد توی زندگیت میشه!"
از جایش بلند شد اما ناگهان دستش کشیده شد."جونگکوک..."
نگاه جدی اما پر از ترسش را به جونگکوک داده بود. شک و تردید های زیادی در قلبش داشت. از کدام قسمت زندگی اش قرار بود بگوید؟جونگکوک نزدیک تهیونگ شد و چشمانش را بوسید.
قبل از آنکه لب هایش را ببوسد، آرام بر روی لب هایش زمزمه کرد: "با من تکرار کن عزیزم..."
نرم لب های بالا و پایینش را میبوسید. انگار که میخواست با پوستِ لب هایش، نوازشش کند. انقباض های گاه و بیگاه بدن تهیونگ را زیر دست هایش احساس میکرد. از حرکت ایستاد و دوباره بر روی لب هایش زمزمه کرد: "بگو... همه چیز درست میشه""کوووک..."
غر زدن هایش را آغاز کرده بود"هیششش.. جانِ کوک... فقط باهام... تکرارش کن عشق من"
"هـ...همه چیز.. درست میشه"
"همممم"
دوباره لب هایش را نرم بر روی لب هایش گذاشت و بر گوشه ی لب هایش بوسه های ریزی میکاشت.
"بگو..من میتونم""من...من نمیتونم کوووک"
با بغض نالید"عا عا..."
"بگو.. میتونی... میتونی عزیزم.."
KAMU SEDANG MEMBACA
Part Of My Destiny
Misteri / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...