ساعتی گذشته بود و تهیونگ قصد جدا شدن از او را نداشت. در تاریکی شب، با هم قدم میزدند. جونگکوک هنوز هم دلگیر بود. باید خود را آرام نگه میداشت و گذشته را یادآوری نمیکرد اما سوالاتی مانده بود تا از تهیونگ بپرسد
"جونگکوکاااا... من... نمیدونستم که میای، ای کاش بهم میگفتی تا تولدتو با هم جشن بگیریم"
"ولی من که نیازی به جشن ندارم"
"ولی من، نمیخواستم مثل دو سال پیش.. باز هم کاری برات انجام ندم"
سرش را با شرمندگی پایین انداخت"ته! هدیه ی تولد من، دیدن دوباره ی توعه. تنها چیزی که باعث میشه خوشحال باشم، ادامه دادن به زندگی ایه که تو داخلش باشی"
لبخند گرمی زد و دستش را در دست خود گرفت"ولی به نظر شاد نمیای. مثل اون موقع ها که تازه دیده بودمت، توی فکری"
جونگکوک سرش را به سمتش برگرداند و به او خیره شد. لحظه ای چشمانش غمگین شد اما دوبارا لبخندی زد
"هستم. به خودمون فکر میکنم. به بعضی مسائل ناتموم بین منو تو"تهیونگ آب دهانش را به سختی قورت داد. این جونگکوک، مانند جونگکوک قبلی نبود. چهره و لحن سرسختش، هیکلی که گنده کرده بود. جذابیت و سردی نگاهش برخلاف گرمای درون قلبش، همه و همه به تهیونگ اخطار میداد تا مانند گذشته رفتار نکند. دیگر هیچ کدام ضعیف نبودند. دیگر ترس معنا نداشت
"چه مسائلی؟"جونگکوک دستش را کشید و به سمت میز کوچک کنار راهشان رفت. نشست و دید تهیونگ با او نشست و با کنجکاوی به چشمانش خیره شد
"مثلاً... چرا با اینکه میدونستم نامه ها به دستت میرسه، حتی درمورد یکیشون هم بهم نگفته بودی!؟ هیچ وقت بهم نشونشون نداده بودی!""خـ...خب... گذشته ها گذشته، مگه نه کوک؟ چرا دوباره میپرسی؟ اون موقع اشتباهات زیادی داشتیم.."
جونگکوک بر حسب عادت جدیدش هنگام تمرکز کردن بر روی موضوعی، لب پایینش را به دندان گرفت و مکید
"موضوع این نیست. بیا برات اون قسمت حذف شده ی داستان رو تعریف کنم. زمانی که بیهوش بودی... البته بهوش اومده بودی، ولی برای امنیتت، بهت بیهوشی میزدن تا کار خاصی انجام ندی..."(فلش بک)
"یرین! من.. من نمیتونم اینقدر زود برم"
"چرا؟"
"اخه اومدم خونه و با چیزای خوبی مواجه نشدم... اما یرین، یه لطفی در حق تهیونگ میکنی؟"
"مـ...منو نترسون جونگکوک... چیکار کنم؟"
"به دکتر بگو اون شرایط روحیش خوب نیست و بدنش نیاز داره چند روز استراحت کنه، فقط تا چند روز بیهوش نگهش دارن!"
"باشه کوک، ولی بعدا برام تعریف کن چیشده"
"مرسی.. فعلا، باید برم"
بلافاصله تلفن را قطع کرد و به تکه کاغذ های پخش شده در اتاق خیره شد. مطابق زمان ارسال نامه ها، آنها را کنار هم قرار داد. تازه فهمید تهیونگ چقدر ضعیف شده بود. تهیونگ دیوانه شده بود. بی دلیل نا امید شده بود. با قرص هایی که به او داده بودند نه تنها بهبود پیدا نکرده بود، بدتر شد. تازه میفهمید چرا چانیول به طرز عجیبی با تهیونگ سازگار بود. اوایل فکر میکرد مانند همه ی دکتر های روانشناس با مردم سازگار است اما حالا... او در اوج خرابی های ذهنی تهیونگ تحریکش کرده بود. کدام عاقلی حیوان درنده خو را گرسنه میکند و طعمه ای برای آن مشخص و آن را به سمت طعمه هدایت میکند؟ اما تهیونگ با اختیار خود همه ی این کارها را انجام داده بود. نمیتوانست بگوید مقصر نیست. تهیونگ انجام میداد و برای لحظه ای پشیمان میشد. اشک میریخت اما بعد از آن چیزی برای از دست دادن نداشت پس به روند طبیعی زندگی خود ادامه میداد طوری که بهترین فرد روی زمین میشد.

YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...