عامم... های
نمیدونم چه کسی ممکنه به سلام جواب بده. شاید هم کسی نباشه. اما خب من فقط میخواستم حرف هامو بزنم. جالبه که حتی نمیدونم چی باید بگم نه؟ من حتی انتهای داستان افسردگی نگرفتم. حالم خیلی رواله و به راحتی تمومش کردم. من حتی نمیتونم بگم دستینی زندگی من بود یا نه. نمیتونم بگم روحم بهش متصله و بهم حس خاصی میده. چون اون صرفا چیزی بود که میخواستم بنویسم و من موقع نوشتن حس خاصی ندارم. هیچ چیزی طبق میل من نبود. مطابق شخصیت ها بود و اونا خودشون جلو بردنش. و من تنها داشتم زندگیشونو تحلیل میکردم. خیلی وقت بود داستانی ننوشته بودم... و این اولین بود بعد از مدت ها.
تنها چیزی که میخوام تا ابد نوشتنه. همین و بس!
و ممنون از تمام کسایی که تا حالا با من همراه بودن. و شاید... هنوز هم مشتاق چیزایی که مینویسم باشن.
میدونم ممکنه جفت پا بیاین تو حلقم وقتی اینو میخونید ولی در کل من آدمی نیستم ک با ذوق شروع کنم و با ذوق نوشتن رو تموم کنم. همینقدر ریلکس... شاید یکم محو در افقِ وجود... یه حرفایی بزنم.
شمارو به عشق بنفش میسپرم. خودمو هم... به سرنوشت :)
💜
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...