چند روزی بود که یرین اصرار داشت به سورپرایز کنسرت بروند. هرچند وقت یکبار، کنسرتی برگذار میشد که در آن خواننده ناشناخته اما معروف و خاص بود. و مردم میدانستند قرار است با بهترین ها مواجه شوند و هیجان زیادی برای آن داشتند. کنسرت تنها نیم ساعت بود و طی سه روز برگذار میشد. میگفتند این دفعه، خواننده ها آمریکایی هستند و یرین عاشق خواننده های آمریکایی بود. تهیونگ هرچند ذوقی برای شنیدن هیچ آهنگی جز صدای جونگکوک نداشت، اما باز هم برای نشکنداندن دل خواهر کوچکش، تصمیم گرفت برود.
"اوپااااا"
"کوفت و اوپااا... دختره ی خیره سر. میام فقط اونطوری صدام نزن حالم بد شد چندش اه اه اه"
"اخه منم میدونم بدت میاد، پس اوکیه، ساعت شیش میای"
"ولی لعنتی من خودم امروز غروب ملاقات دارم!"
"کیم فاکینگ تهیونگ اون کنسرت لعنتی فقط نیم ساعته، ساعت شیش منتظرتم"
همانطور که در را میکوبید، با داد جملاتش را بیان میکرداگر میدانست قرار است اینطور خود را به او ببازد، اصلا دختر را به زندگی اش راه نمیداد، اما... هنوز هم لذت بخش بود. کل کل هایی که مدت ها از آنها محروم مانده بود. هنوز سه ساعت تا کنسرت مانده بود. تصمیم گرفت کمی چشمانش را ببندد. تمام سعی خود را کرده بود که در این روز به افکار منفی خود پروبال ندهد، غافل از اینکه تلاش برای پروبال ندادن به افکار منفی، خود افکار سنگین تری ایجاد میکند. نفهمید کی چشمانش گرم شد و به خواب رفت.
خود را در جنگلی سرسبز پیدا کرده بود. جونگکوک را دیده بود که از دور با لبخند به او نزدیک میشد. خواست به سمتش برود که با چشمان اشکی اش روبرو شد. نگاهش بر روی دستانش بود. به دستش نگاهی انداخت که دست ظریفی در دست خود دید. وحشت زده دستش را برداشت و تا خواست به جونگکوک توضیحی بدهد، او رفته بود.
' تو منو فراموش کردی هیونگ؟'
' منو فراموش کردی؟'
به خود آمد و دید بر روی پاهای جونگکوک خوابیده بود. جونگکوک اشک میریخت. چرا؟
' ته... طاقت بیار.. لطفا..'
' ته... الان آمبولانس میرسه، مـ...منو تنها نذار...'
خواست دستش را بر روی صورتش بکشد که ناگهان، فهمید جونگکوکی در کار نیست. او یرین بود. صورت یرین میان دست هایش بود.
با شوک زیاد از خواب بیدار شد. به ساعت نگاهی انداخت و فهمید هنوز یک ساعت دیگر مانده بود. عرق از سر و رویش جاری شد. تصمیم گرفت قبل از حاضر شدنش، دوش سبکی بگیرد.
~~~~~~~~~~
"همه چیز حاضره؟"
"بله قربان"
VOUS LISEZ
Part Of My Destiny
Mystère / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...