بعد از سه روز آرام نگه داشتن خود، توانست انرژی از دست رفته اش را برگرداند. امشب، شب کریسمس بود و جونگکوک رفته بود تا درخت مخصوص کریسمس را برای جشن شب تهیه و تزیین کند. امیدوار بود در سال جدید، سرنوشت اتفاقات خوبی برایشان رقم بزند. به سمت نامه ها رفت و دستی به سر و رویشان کشید. یعنی در سال جدید، قرار نبود نامه ی دیگری دریافت کند؟ اصلا چرا هنوز به آنها فکر میکرد؟ شاید چون برخلاف چیزی که چانیول میگفت، بازی تمام نشده بود. در نظرش چانیول فردی بود که با طرز صحبت کردنش، نشان داد که فرد مورد اعتمادی نیست، اما بودنش در کنار تهیونگ به طرز عجیبی حس یک دوست میداد. یک همراه. کسی که هم نیازی به او نداشت و هم داشت، هم در کنارش بود هم نبود. هم برادرش بود، و هم... شاید دشمن؟ تهیونگ سال ها بود که میان خلاف کاران حرفه ای زندگی کرده بود. انسان نماهای پست فطرت با چهره های دروغین مختلف. اما چانیول متفاوت تر از همه شان بود. مانند کسی که برایش مهم نبود بمیرد یا نه، اما ممکن بود مرگ او برایش کمی ناراحت کننده باشد! خلاصه هرچه که بود میدانست تناقض زیادی در وجودش حس میکرد که با سیاه و سفید سنجیده نمیشد. چانیول خاکستری بود. میان دنیایی از روانپریشی ها اما رنگی که به راحتی با رنگ های دیگر ترکیب زیبایی درست میکرد. در صورتی که خودش نیز میخواست تا ترکیب شود. شاید باید این حس ها را با او نیز درمیان میگذاشت.
چند دقیقه ای در تحلیل های جدید خود غرق شده بود که زنگ در به صدا درآمد و نامه ی جدیدی به دستش رسید
"برای شروع زندگی ای پاک و تازه، اول باید مرد. برای بدست آوردن آزادی، باید جسارت داشت، باید ریسک کرد. نباید ترسید. ترس آدم هارو آروم میکنه. ترس آدم هارو مطیع میکنه. و بعد دیگه نمیفهمی این مطیع بودن، از خودته یا از ترس هات نشأت میگیره، چون بهش عادت کردی. روحت باهاش عجین شده. باعث میشه راحت دست به کار های اشتباه بزنی، و راحت تر راهت منحرف شی، و به خودت امید بدی مثل متن هایی که توی ساختمون مینوشتی و میگفتی: ' زندگی خط صاف نیست. زندگی دایره هست. و بعد از دور زدنش دوباره به نقطه شروع می رسیم' اما میدونستی که اینطور نیست و تو به نقطه ی شروع نرسیدی. اره تهیونگ! تو یه همچین شخصی برای من بودی..."
دست هایش لرزید و قطره های عرق از صورتش سرازیر شد اما به خواندن ادامه داد. این نامه، عجیب بوی انتهای زندگی اش را میداد.
"و من به راحتی از تو و ضعف هات، غولی برای خودم ساختم. که حالا هرچقدر بخوای، نمیتونی کاری کنی تورو به خط صاف زندگیت برگردونه. تو نمیتونی از گذشته ها دست بکشی چون من هستم تا به یادت بیارم. میدونستی جونگکوک قاتل هارو دیده؟ و جین با اون ها در ارتباطه؟ و اون ها از هر راهی استفاده کردن تا جلوی این اتفاق رو بگیرن؟ جلوی نمایش زیبای منو، که تو قراره اونجا بدرخشی. بهترین لباست رو بپوش و بیا به این آدرس. نیازی نیست به کسی اطلاع بدی، اما اینو بدون که این آدرس به دست همه رسیده. و ببین چطور اونطور که باید، بر حسب اجبار، دور هم جمع میشن تا من از شب کریسمس لذت ببرم"
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...