22

61 13 1
                                    

نامه ی جدید را باز کرد تا ببیند اینبار چه چیزی داخلش نوشته شده بود

"گاهی وقت ها کنار می اومدم، درست تا لحظه ی مردن. اون ها میگفتن این کار درستیه، ولی نمیدونستن مرگ من خیلی خیلی نزدیکه!"

"میدونم که میدونستی میخوای بمیری پیرمرد. مردن به دست من خیلی خوب بود که میخندیدی؟"

همان لحظه بود که تلفن همراهش لرزید. نامه را کنار بقیه ی نامه ها گذاشت و تماس را برقرار کرد
"بله؟"

"هی... منم تهیونگ، پارک چانیول"

"اوه چانی هیونگ... میخواستم ببینمت"

"به به.. چه سعادتی که کیم تهیونگ میخواد منو ببینه!؟"

"رستوران پایین ساختمون منتظرتم"

"میگن خدا در و تخته رو با هم جور میکنه، زحمتتون نشه یه وقت؟"

"مرسی که نگرانمی، حالا پاشو بیا که اگه فازش بره نمیتونم بنالم برات"

"کدوم بیماری رو دیدی که به دکترش دستور بده؟"

"من، حالا بیا"

"هیونگ گفتنِ دیشبت بخوره تو سرت، دارم میام"

تهیونگ خندید و تماس را قطع کرد و به سمت رستوران حرکت کرد

~~~~~

"خب..."

"چی ذهنتو تحریک میکنه تا مجبور شی کاری مثل قتل انجام بدی؟

تهیونگ آب دهانش را قورت داده بود. نمیدانست بگوید یا نه. بعد از مکث طولانی ای به آرامی صحبت کرد
"اون پیرمردی که گفته بودم... اون پیر خرفت عوضی دلیل اصلیش بود. قبل از اون بابام بود، بعد از پیرمرد، اون نامه هایی که جدیدا دریافت میکنم هستن..."

"نامه ها درمورد چی و کی هستن؟"

"درمورد خودش و خودم... منو... زیر نظر داره!"

"میترسی؟"

"نه"

"پس چرا ادامه میدی؟"

"عادت و لذت، زندگی حیوانی، قانون طبیعت، بکش تا کشته نشی، حمله های متعدد گاهی به خاطر ترس و گاهی به خاطر قدرت نمایی، و اکثر اوقات، به خاطر آرامش حیوان درنده خوی درونم... "
سرش را پایین انداخته بود. دستانش میلرزید و احساس نیاز شدیدی به قرص خود داشت.

چانیول متوجه شد و دستش را به آرامی در دستانش فشرد
"ته... تمرکز کن! به من..."

"هووم هیونگ... سعی میکنم"

"به جونگکوک درمورد نامه ها گفتی؟"

"نه.. بهش نگو"
آشفته به او نگاه میکرد تا مبادا چانیول چیزی به او بگوید

Part Of My DestinyWhere stories live. Discover now