13

84 14 0
                                    

نیم ساعتی میشد که تهیونگ رفته بود. کلافه شده بود پس تصمیم گرفت به بقیه اعضا سر بزند. اول از همه به سمت اتاق جیمین رفت و برای اذیت کردنش بدون در زدن، وارد اتاق شد. از خوبی های اتاق تهیونگ، رمز در ها بود که در تابلویی بر روی دیوار نوشته شده بودند. اتاق جیمین، تم زرد رنگی داشت. درخشان بود. شاید تهیونگ برای هر عضو رنگی متناسب خودشان در نظر گرفته بود.
"جمن شیییی!"
"نیستی!"

"لعنت به تو و تهیونگ... بزار لباس بپوشم"

"جمن شی... اون مقدار که تو من و تهیونگ رو لعنت کردی، اگه به شیطان میگفتی جات از الان توی بهشت بود"

"چرا فکر میکنی اینکارو نکردم؟ شیطان وجود شما والا مقام تره، شکست نفسی نفرمایید"

بر روی تخت جیمین نشست و منتظرش ماند
"باشه، حالا بیا بیرون از اون خراب شده..."

جیمین در حالی که حوله ای روی سرش گذاشته بود به اتاق برگشت و جونگکوک را دید که بر روی تختش استراحت میکرد.

"بیا اینجا"

جیمین نگاه اخم آلودی کرد و بر روی صندلی روبروی آینه نشست تا موهایش را خشک کند
"حتی فکرشم نکن باهات یه جا استراحت کنم"
و سشوارش را روشن کرد تا این صحبت ادامه پیدا نکند. مشغول خشک کردن موهایش شده بود که از آینه دید جونگکوک به سمتش می آید. چهره اش سوالی شد و نگاهش کرد که جونگکوک سشوار را از دستش گرفت و دست آزادش را در موهای نرم و ابریشمی اش فرو کرد و به خشک کردن موهایش ادامه داد.

چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا کارش تمام شد و سشوار را خاموش کرد.
"حالا میای بشینی رو تخت؟"
"میخوام راجع به تهیونگ یه چیزایی بدونم!"

جیمین به او اعتماد نداشت اما نمیتوانست بگوید که از راحت بودن جونگکوک با آنها لذت نمیبرد. طوری وارد زندگیشان شده بود که انگار اتفاقی نیفتاده است. انگار سال ها در کنار هم بودند و از کار های خانگی همدیگر باخبر. اما ته دلش حس خوبی نداشت. مخصوصا حالا که جونگکوک گفته بود سوالاتی درباره ی تهیونگ دارد. هردو بر روی تخت نشستند و جیمین به کف اتاق خیره شده بود.
"خب؟ بپرس!"

"تهیونگ از چه هدیه ای خوشش میاد؟"
طوری که جیمین با تعجب و سرعت سرش را به سمت او چرخاند، مطمئن بود گردنش شکست!

"خـ...خب... تو میدونی اون بیشتر به خلاقیت اهمیت میده، به تئوری ها. پس مهم نیست چی براش بگیری، مهم روحی هست که به اجسام میدی!"

کمی نگران شد و دستی پشت سرش کشید
"من نمیدونم... خیلی چیزا هستن و من نمیدونم کدوم براش خاص تره، یا توجهشو جلب میکنه!"

جیمین به چهره اش نگاه کرد. طوری مضطرب بود که انگار به او گفتند برای دختر شاه هدیه ای انتخاب کند و او جوانی بود که نمیدانست چه چیزی ممکن است توجه جنس مخالف را به خود جلب کند. واقعا آمده بود تا همین را بپرسد؟ لبخندی زد و دستی بر شانه های کوک کشید.
"چی ممکنه تورو به اون جذب کنه؟ تا حالا بهش فکر کردی؟"

Part Of My DestinyWhere stories live. Discover now