(یکسال بعد)
"من هنوزم باورم نمیشه تو این دختر رو به دست یرین سپردی، و هنوزم نمیتونم باور کنم بچه ای که قرار بود زندگیمو نابود کنه حالا شده بچه ای که به سرپرستی گرفتیمش"
"اون کوچولو با اون قیافش عشق منه کوک"
"باشه حالا... عشق منم هست"
"ولی اونو خیلی دوسش دارم کوک"
تهیونگ لیسی به لبش زد و با چشمانی براق به او خیره شدجونگکوک زبانش را کنج لپش فشرد و عصبی لب زد
"تو حق نداری کسی رو بیشتر از من دوست داشته باشی""اون دختر منه لعنتی.. چطور میتونم بیخیالش شم؟"
"اون دختر منم هست ولی... کیم فاکینگ تهیونگ... تو فقط باید منو دوست داشته باشی"
تهیونگ خندید و جونگکوک همچنان عصبی به او زل زده بود
"خب... بایدم دوستش داشته باشی، پوشک و کوفت و زهرمارشو من عوض میکنم و اون منو مثل ننش میبینه ولی به تو میرسه نیشش باز میشه از چشماش اکلیل میباره، اصلا مگه من به عنوان پدر فاکیش به حساب میام؟""باشه باشه... پریود نشو حالا، بزرگ شد بهش یاد میدم عاشقت شه، خوبه؟"
"پس مراقب باش شکست عشقی نخوره چون من بیخیال تو نمیشم"
"اوممم حتما... اونوقت اگه دل دخترمو شکستی خودم ور دلم نگهش میدارم"
"خب کیم تهیونگ، کی طلاقت بدم خوبه؟"
"همممم خستم کوک.. آااااخ دارم میمیرمممم... چقد هوا سرد شده، بیا بغلم ببینم"
تهیونگ در حالی که خیلی ضایع به دنبال بهانه بود، به سمتش قدم برداشت و جونگکوک را در آغوش گرفت و به سمت تخت برد. او را بر روی تخت انداخت و قبل از آنکه جونگکوک حرکتی کند، رویش خیمه زد"فردا یرین و یورا میان اینجا، بیا فعلا که چائه یونگ کنار اون هاست از این تنهایی لذت ببریم"
تهیونگ لبخندی ناخودآگاه از تلفظ اسم چائه یونگ زد. برایش اسمی انتخاب کرده بودند که مایه ی افتخارشان باشد، برخلاف کار های زشت و طرز فکر خبیثانه ی مادرش"چه فایده ای داره وقتی اون بیاد فراموش میشم؟"
جونگکوک ناگهان گفت و تهیونگ از خلسه بیرون آمد
"کی گفته شما فراموش شدنی هستی؟""خود آقای کیم به زبون آوردن و هم در عمل نشون دادن"
تهیونگ خندید و صورتش را به صورت جونگکوک نزدیک کرد
"آقای کیم غلط کرده!"جونگکوک در حالی که به لب هایش خیره بود تا آنها را ببوسد یک ابرویش را بالا داد و به غر زدن ادامه داد. لوس شدن در مقابل تهیونگ بد نبود وقتی او همیشه بود تا خریدار نازهایش باشد
"اوممم... اون غلطای زیادی میکنه"

YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...