𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟖

656 179 68
                                    

"من داشتم گند میزدم به‌معنای کامل! حساب کارا از دستم در رفته بود و روی هیچ چیز کنترل نداشتم حتی افکار لعنتیم، و آره همش تقصیر توئه هیون. اینکه اینطوری مقابلم نشستی و به دخترت لبخند میزنی، چشم هات ریز شدن و پوست سفید صورتت در تضاد موهای پخش شده روی صورتت خودنمایی میکنه، اوه درسته موهات! اینکه موهات از روزی که دیدمت هر روز دارن بلند تر میشن و تو هیچ تصوری نداری اینکه وقتی توی صورتت ریختن چقد کنترل چشم هام رو برام سخت میکنن، همه ی اینا فقط داره کاری میکنه که کنترل همه چی از دستم در بره!
قلب من خیلی تلاش کرد تو رو راه نده، ولی تلاشش طوری بود که انگار بخوام روی زمینی که پر از برگ های خشک شده است بی صدا راه برم، همونقدر سخت و بی فایده.
انگار که من اومدم تا تو رو نفس بکشم، انگار لب هات دارن ادعا میکنن که اکسیژنن.
شاید من خیلی بی جنبه ام، شاید هم تو خیلی زیبایی هیون!"

همونطور که روی زانو نشسته بود، زیپ کاپشن سفید رنگ هارین رو بالا کشید و کلاه بافت دخترش رو روی سرش مرتب کرد.

_دختر خوبی باش هوم؟

بکهیون با ملایمت و مهربونی گفت و هارین لب هاش رو جلو داد.

+ولی من دوست داشتم باهم بریم اپا.

بکهیون لبخند گرمی زد، زخم گوشه ی لبش هنوز کمی می‌سوخت.

_هارینا، بابایی باید اینجا بمونه چون یه عالمه کار داره هوم؟ پس فقط دختر خوبی باش سعی کن مامان بزرگ و بابا بزرگ رو اذیت نکنی منم بهت قول میدم اگه سرم خلوت شد آخر هفته خودم بیام دنبالت.

بکهیون با ملایمت گفت و ایستاد.

_با یولپا خداحافظی کردی؟

+اوهوم، تازه بهش گفتم بجای من تند تند زخم پیشونیت رو ناز کنه که خوب بشی!

هارین گفت و لبخند روی لب هاش باعث شکل گیری لبخند روی لب های پدرش هم شد.

آخرین سفارشات رو به راننده کرد و بعد از تکون دادن دستی برای هارین که روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ساک کوچیک دخترش روی توی صندق عقب ماشین گذاشت. از سئول تا سئونگنام فقط 21 کیلومتر راه بود و بکهیون مطمئن بود مسیر کوتاه قرار نیست برای دخترش خسته کننده باشه و از طرفی هم خودش هم پدرش به خوبی به آقای نام اعتماد داشتند.
تشکری از آقای نام کرد و بعد از حرکت کردن ماشین وارد خونه شد.
چانیول نا مطمئن وسط پذیرایی ايستاده بود و بکهیون سوالی نگاهش کرد.

_ مطمئنی کار درستی بود که هارین رو با یه مرد غریبه فرستادی خونه ی پدر و مادرت؟

+آقای نام غریبه نیست. یه طورایی دوست پدرم هم محسوب میشه و هارین بار اولی نیست که باهاش میره.

بکهیون گفت وارد آشپز خونه شد. از یخچال بطری آبی برداشت و برای خودش داخل لیوان آب ریخت.

𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢Where stories live. Discover now