**part 39

368 91 98
                                    

-آلت خودکشی کلت 1911 آمریکایی بوده. درحالی که روی کاناپه‌ی وسط خونه نشسته بوده به زیر گلوی خو‌دش شلیک کرده.‌ آزمایش‌ها اثری از مصرف دارو نشون ندادن اما محض اطمینان محتوای ظرف خوراکی مقابلشون که چیزی جز بیسکوییت دارچینی نبوده روهم برای آزمایش فرستادیم.

مامور پزشک قانونی خشک و جدی در حال صحبت کردن بود و نگاهش بجای مخاطبش قفل شده روی کاغذ توی دستش بود.

"سم ترور، ساعت فوت: 18:43, علت: خودکشی با اسلحه‌ی گرم"

مامور امضا زد و پرونده رو توی یک دستش گرفت. نگاهش بالا اومد و قفل شد تو نگاه یخ زده‌ی مرد.

-Sincères condoléances
(جمله‌ای که فرانسوی‌ها برای تسلیت گفتن به کار میبرند)

مرد به چانیول تسلیت صمیمانه  گفته بود، ولی نه چانیول نیازی به تسلیت شنیدن داشت و نه لحن مرد صمیمانه بود. با اینحال سری تکون داد تا همدردی نمادین مامور رو پذیرفته باشه. سرش تیر میکشید و بکهیون برای تهیه قرص مسکن تنهاش گذاشته بود. پس چانیول تنها منتظرش ایستاده بود که یکی از کارمندان ترور رو دید که به سمتش میومد. مرد با تردید جلو اومد و چانیول بعد از کشیدن هوفی دست‌هاش رو مقابلش گره زد و نگاهی از بالا تا پایین انداخت.

-تو اینجا چی میخوای؟

+نمیخوای بدونی پدر چرا رفته؟

حوصله نداشت برای تعداد دفعاتی که از دستش در رفته بود توضیح بده که میلی به صدا زدن ترور به این اسم نداره. پس فقط حالت جدی چهره‌ش رو حفظ کرد، دست‌هاش مقابل سینه‌ش گره خوردند و منتظر موند تا مردی که روبه‌روش ایستاده بود به حرف بیاد.

مرد تردید داشت و استرسش، به خوبی خودش رو نشون میداد. به هرحال بازیگران نمایش بعد از فوت کارگرانشون دیگه توانایی خوب نقش بازی کردند نداشتند.

+من زود تر از پلیس رسیده‌م خونه‌ش. در واقع.. ابتدا این من بودم که بعد از پیدا کردن جسدش با پلیس تماس گرفتم. انگار واقعا هم امید داشته که یکی از ما قبل از پلیس جسدش رو پیدا کنیم. یه مجله اونجا بود، نصفه نیمه، تعداد زیادی از صفحاتش کنده شده بودند. یه سری صفحه‌هم به وسطاش چسبونده شده بود.

مرد بعد از پایان جمله‌ش دست‌پاچه‌ آب دهانش رو پایین فرستاد. دست عرق کرده‌ش رو‌ به لبه‌ش کتش رسوند و مجله‌ی پنهان شده رو بیرون آورد‌.

+روی جلد مجله، یک نقل قول از یک نویسنده‌ی لهستانی وجود داره، در مورد اینکه حروف اول کلمات، خودشون گویای هویت منفی یا مثبت واژه‌ هستند. فکر نکنم اون پیر مرد منظوری نداشته باشه.

.
.
.

تنها از پسش برنمیومد،‌ چه بهتر که تنهایی هم قرار نبود انجامش بده. هنوز لباس‌ های رسمی، جاشون با لباس‌های راحتی عوض نشده بود و مرد تنها چند دکمه‌ی اول پیراهنش رو باز کرده بود.‌ طبق معمول، روی مبل وسط نشیمن نشسته بود و بکهیون، در سکوت تماشاش میکرد تا بالاخره دست از وقت تلف کردن برداره. با اینحال چانیول ممنون بود که بکهیون حرفی مبنی بر سرعت بخشیدن به انجام کارش نمیزنه.

𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢Where stories live. Discover now