𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟓

571 173 130
                                    

شام امشب پر از خفگی بود. پر بود از لبخند های زورکی به بانمکی های دختر بچه و قلب هایی‌ که از شدت فشار درد می‌کردند.

در واقع در تمام لحظات حضور چانیول در این خونه‌ هم خودش هم دختری که حتی خودش درک درستی از بیماریش نداشت طوری رفتار کرده بودند که انگار قلب دختر بچه هیچ مشکلی نداره.
بچه ی طفلکش ناخودآگاه دروغ گفتن رو از پدر ناشایستش‌‌ یاد گرفته بود.

"هارینا‌‌ دارو هات! یولپا نباید بدونه هوم؟ ناراحت میشه تو که نمیخوای ناراحتش کنی"

بهانه ی مسخره و مضحکش تلخندی‌ روی‌‌ لب هاش ایجاد کرد و بکهیون‌ با قلبی که غبار‌‌ غم گرفته بود به چانیول نگاه کرد. صداش گرفته‌‌ بود. انگار بغض داشت، حتی موقعی که با لبخند درحال حرف‌ زدن با هارین بود کلماتش رنگ درد داشتن.
بکهیون میفهمیدش، در واقع بکهیون کاملا درکش میکرد چون بغض خودش مانع از این شده بود که تمایلی به حرف زدن داشته باشه.

هارین‌ طبق عادت بعد از طی کردن مسیر رسیدن به پدرش و فاصله گرفتن از چانیول، مقابل پدرش ایستاد و  لبه ی لباسش رو گرفت.

این یه علامت بود! باید بریم توی اتاق. دونه های قرص هارو بشماریم که من راحت تر و زود تر شمردن یاد بگیرم. باهم آرزو های قشنگ کنیم و تو با بوسه ی شب بخیرت برای من یک خواب سیاه آرزو کنی‌. یه خوابی بدون کابوس. کاملا سیاه و از جنس خواب آروم....

_هارینا... میتونی تو اتاق چند دقیقه منتظر اپا بمونی؟ یولپا کارش داره.

چانیول با ملایمت گفت و دختر بچه خندید، لطیف و‌ آروم. به سمت اتاق خواب رفت و بکهیون انگار که ریه هاش بیش از حد بازدمش رو نگه داشته باشن نفسش رو با فشار بیرون داد.

_حالت خوبه؟

یک احوال پرسی ساده دو کلمه ای، قلبش کمی آروم شد اما زبونش باز هم مقاومت میکرد که حرفی بزنه.

_بکهیون‌.. هارین‌‌‌ رو نگران کردی... میتونیم صحبت کنیم هوم؟

بازو هاش گرفته شد و قلبش لمس، هدایت شد به سمت صندلی و نگاهش بالا اومد.
مرد مقابلش روی دو زانو قرار گرفت و خیلی بی ربط مشغول ماساژ زانو هاش شد.

_من نمی‌خواستم معذبت کنم هیون....

+معذب نیستم.. فقط کمی... کمی‌ ضعف دارم.

_فکر می‌کنی اینطور توی چشم های من ضعیف به نظر می‌رسی عزیز دلم ؟میدونی از سر شب چقدر به تو و هارین افتخار کردم؟ دختر کوچولوت واقعا فوق العاده است هیونی.

+فقط دختر کوچولوی منه؟

بکهیون با تردید به زبون آورد و چانیول شکه‌ شد. احساسات مختلف مثبت به سرعت بهش هجوم آوردند اما از شدت تعجب و خوشحالی تونست فقط پلک هاش رو به سرعت باز و بسته کنه.

𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢Where stories live. Discover now