تقصیر، چیزیه که باعث میشه ما حتی نسبت به غریبههاهم احساس عذاب وجدان داشته باشیم. احساس مسئولیت پذیری، گناه و تلاشی برای جبران. این عین جملهی یکی از روانشناسهای معتمد بکهیون بود. مردی اعتقاد داشت که من یاد جونگین رو فراموش نمیکنم چون باور دارم که تو مرگش تقصیر دارم. تقصیر رو که داشتم، ولی اون مرد به چه حقی به خودش اجازه میداد که همهی احساس من به جونگین از دست رفتهم رو بذاره پای عذاب وجدان و احساس گناه به خاطر تقصیر داشتن تو نابود شدنش؟ اوه البته که تقصیر داشتم، نه به حد کافی، اما باز هم سه سال تمام درد کشیدم و تاوان دادم. اما همه چیز تقصیر نبود؛ شاید طبق گفتهی اون مرد من فرصت کافی برای شناخت جونگین نداشتم، شاید اون مدت کوتاه فرصت کافی برای عاشق شدن نبود، اما جونگین من کارش رو بلد بود. اول به راحتی مهرش نشست به دلم و بعد از اون هم غمش، حالا که خداروشکر لبش میشینه رو لبم!
دکتر میگفت وابستگی فکریم به جونگین به خاطر تقصیر داشتنه، اینکه فکرش رهام نمیکنه هم به خاطر تقصیر داشتنه!
خبر نداشت کار از تقصیر گذشته، من هم حوصلهی توجیه و توضیح نداشتم اون موقع، که بگم نه مرد حسابی، جونگین من کم پیشم بود درست، اما من سالها بود که منتظرش بودم، پس ساده اومد خونه کرد تو دلم. جا گرفت و جاش رو به کسی نداد. نگاهش گرمم کرد و تنم دیگه به گرمای کسی تن نداد. نسکافهی خوش عطر من که به لفظ فقط نسکافه نبود، انگار که اصیل ترین مزهی موجود بود. همون نسکافهی کلاسیک شماره یک دنیا. مزهش بود که کار دستم داد، رفت زیر دندونم و موندگار شد، جا خشک کرد. بدهم جا خشک کرد، آخه به قصد موندن اومده بود، به قصد خونه کردن و صاحب خونه شدن! خودش خبر نداشت، من هم نداشتم، اما سرنوشت خبر داشت نه؟ کار سرنوشت بود وگرنه محال بودن جونگین فقط اتفاق باشه. دیدنش فقط تصادف باشه و موندنش انتخاب باشه. همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود، از همون لحظه که قوی تک پر وجودم دنبال جفتش گشت، دنبال اون وجودی که زندگی شد. وجودی که نبودنش تنها با عذاب وجدان سپری نشد، با فقدان جان و زندگی طی شد. بدون هیچ رنگی، عطری و حتی مزهای.....
.
.لبها، یک به یک همدیگه رو به داخل میکشیدند. نفسی که به سختی وارد میشد و به همون سختی همراه با صدایی از ته گلو خارج میشد. پسر کوچکتر با بالا تنهی برهنه و شلوار راحتی خاکی، دست برد به سمت لبهی تیشرت دیگری تا خودش تنها کسی نباشه که پوستش مستقیما در اثر گرمای ساطع شده از بوسهشون میسوزه. بالا اومدن پارچهی تیشرت بوسه رو از جریان انداخت، پسر خواست پیراهن دیگه رو در بیاره که پارچه به دماغ سهون گیر کرد و عملیات متوقف. هر دو به خنده افتادند و جونگین خندهش رو تو گردن پسر خفه کرد. لحظهای بعد دوباره مشغول در آوردن تیشرت سهون شد و بعد از اینکه اون رو به طرفی پرت کرد خودش رو روی بدن مرد جلو تر کشید. درست روی مبل راحتی وسط نشیمن بودند که بوسیدن جذاب تر از شوی تلویزیونی به نظرشون اومد. تلویزیون هنوز هم سرو صدا میکرد اما سهون چیزی جز صدای نفسهای نیازمند پسرش نمیشنید. کاملا به پشتی مبل تکیه زد و با گرفتن دو طرف کمر پسر دوباره مشغول شد به بوسیدن، جونگین اما با اعتماد به سهون و حفظ شدن تعادلش به واسطهی چنگ دستهای پسر به کمرش، دست های خودش رو از بدن سهون فاصله داد تا مشغول پایین کشیدن لباس زیر و شلوار خودش بشه. هر دو به خوبی روی زمین منتقل شدند و دست های پسر بزرگتر بی تردید به سمت شکافی خزیدند که لرز به بدن صاحبش مینداخت.
YOU ARE READING
𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢
Fanfiction«کامل شده» لویی پارک، مامور سازمان بین دولتی FATF برای هدفی که تمام عمرش رو پاش گذاشته بود به عنوان مربی موسیقی وارد خونهی بیبی هکر و هوش لوتو کلاب میشه، کلابی که در ظاهر هیچ چیز غیر قانونیای جز قمار و مواد فروشیهای خرده ریزه درونش دیده نمیشد،...