انگار وقتی به چانیول میرسید همه چیز تغییر میکرد. چون درست کنار اون مرد تو ترسناک ترین لحظههای زندگیش احساس میکرد ترسی نداره. انگار مرد کنارش براش درست مثل یک مسکن قوی عمل میکرد، همونقدر خمار کننده، چنان گیجش میکرد که هیچ درکی جز خودش از دنیای اطرافش نداشته باشه.
میدونست زیاد گند زده. بکهیون برای رسیدن به این نتیجه که در برابر چان چقدر عوضی بوده نیاز نداشت زیاد فکر کنه، صرفا یکم دو تا چهار تا کردن گوشهی ذهنش کافی بود. اما به هرحال بخش زیادی از عوضی بودنش دست خودش نبود، سالهای زیادی از زندگیش طوری پیش رفته بود که برای انجام هر کاری احتیاج به اجازه و رضایت هیچ کس نداره و حالا انگار تو این سن براش سخت بود این روتین، اینکه شخصی رو به غیر از خودش و دخترش برای انجام کار هاش در نظر بگیره، اینکه مشورت کنه و یا که قبل از انجام دادنشون اعلام کنه. همین ها باعث شده بود عوضی به نظر برسه ولی به هرحال، بکهیون رابطه رو بلد نبود، داشت کم کم یاد میگرفت و چان بی منت در برابرش صبر نشون میداد.
حالا اینجا بود، بعد از دوازده ساعت بیرون از خونه بودن، میدونست داخل این خونه دو نفر صادقانه بیتاب و دلتنگشن، بکهیون هم دخترش رو داشت و هم مردی که حالا شریک زندگیش به نظر میرسید. شش ماه خدمات، بهش ساده گرفته بودند، شاید چون بهش نیاز داشتند. دوازده ساعت کم چیزی نبود، نیمی از یک روز، با توجه به اینکه مرد نیمهی دیگهی روز رو مجبور بود به طور میانگین حداقل شش تا هفت ساعتش رو خواب باشه. میدونست حالا دیگه برای دختر و پارتنرش کمتر از شش ساعت از روز رو میتونه وقت بذاره، پدری کنه و در کنار مردش عاشقی. ولی چاره چی بود؟ بیچاره بودن شتری بود که نشسته بود در خونهش.
شاید انتخاب خودش به نظر میرسید، ولی فقط خود بکهیون میدونست این همکاری تا چه حد براش باید حساب میشه، تا چهقدر براش ضرروی به نظر میرسه و تا چه قدر قراره بعد رو براش ساده تر و راحت تر کنه.
خسته بود، ولی خستگی رو پس زد، به محض ورود به خونه دخترش خودش رو به اغوشش انداخت و بکهیون فهمید تمام این دوازده ساعت بی تابی ذهنش فقط برمیگرده به فرو نرفتن سر دخترش توی گردنش. اگه بکهیون تنها یک مثال برای خود زندگی پیدا میکرد، قطعا اون دخترش بود.
حالا درست دو زانو مقابل بچه نشسته بود، موهاش رو کنار میداد و با خودش فکر میکرد چقدر خوشبخته که بر خلاف یک هفته قبل دیگه ترسی برای از دست دادن بچهش نداره.-روزت چطور بود عزیزم؟
میدونست قطعا بی تابی کرده، حداقل تو سه سال اخیر بیشتر از پنج ساعت از همدیگه دور نبودند. هارین همیشه به محض بیدار شدن پدرش رو میدید ولی امروز؟ آغوشی نبود که بهش صبح بخیر بگه.
بعد از پرسش کوتاهش از دخترش نگاهشو بالا داد، چان درست پشت سر هارین ایستاده بود. یک تیشرت سفید رنگ همراه با شلوار گرم کن ورزشی، چقدر بهش احساس خونه میداد!
YOU ARE READING
𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢
Fanfiction«کامل شده» لویی پارک، مامور سازمان بین دولتی FATF برای هدفی که تمام عمرش رو پاش گذاشته بود به عنوان مربی موسیقی وارد خونهی بیبی هکر و هوش لوتو کلاب میشه، کلابی که در ظاهر هیچ چیز غیر قانونیای جز قمار و مواد فروشیهای خرده ریزه درونش دیده نمیشد،...