𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔

708 197 175
                                    

بابا شیشه می‌کشید. یه مواد مخدر کسشر. از اون معتاد های بی خونه و بی پول نبود، بابا یه کارمند درجه بالای دولتی بود، حقوق خوب و خونه ی سازمانی تو چشم فامیلی که مارو از دور و توی یک کشور دیگه نگاه می‌کردند یک خانواده ی خوشبخت نشون میداد.
بابا مواد می‌کشید و بچگانه ازش میپرسیدم این چیه و اون جواب میداد سیگار، میگفتم شبیه سیگار توی فیلم ها نیست، اصلا هم نبود! اما گفت سیگار بابایی بهتره ضرر نداره برا همون!
ضرر های نداشته اش روی بدن مادرم پیاده میشد، کتک هایی که می‌خورد و حرف هایی که میشنید. بابا توهم میزد و هذیون میشنید.
وقتی مامان بهم گفت قراره یه خواهر کوچک تر داشته باشم تصمیم گرفتم همه ی وسایلم رو بدم به خواهر کوچولوم، براش اسم انتخاب کردم و نائون من نیومده پرنسس چانیول 10 ساله شد.
وقتی که توی دورهمی همکار هاش نشئه کردن هدف بابا دوباره مامان بود. کتکش زد و گفت داری بهم خیانت میکنی. نائون من خیلی ضعیف و شکننده بود! اونقدر شکننده که زیر مشت های اون مرد دووم نیاره! استارت افسردگی مامان، تموم شدن زندگی نائونی بود که زندگی نکرده بود!
من میخواستم بشم پسر خوب مامانم! به بابام کاری نداشتم و بابا هر لحظه بیشتر به خیانت مامان فکر می‌کرد. توی اتاق زندانی‌ش میکرد و می‌گفت ببین پسرم، این لیاقت کساییه که به خانواده‌ خیانت می‌کنن! میخواستم بگم خیانت اصلی به خانواده رو تو میکنی، تو مامان رو کتک میزنی، تو نائون منو کشتی!
نگفتم چون ترسیدم، از تنبیه شدن خودم نه اما از کتک خوردن بیشتر مامان ترسیدم! مامان گریه میکرد و تو خونه ای که زندانی شده بود دنبال راهی می‌گشت که خلاص بشیم. خلاص شد از اون خونه اما رفت یه جای بدتر. آسایشگاه روانی، اون مردی که ادعا می‌کرد پدر منه مادرم رو برد اونجا. وقتی اومدن مامان رو ببرن میخواستم بگم هی دارید اشتباه میکنید، بابا باید بره نه مامان! بابا مریضه نه مامان! اما بابا یه مأمور دولتی بود و مامان صرفا کسی که از همه ی دنیا ی شوهر معتاد و یه بچه ی ترسو داشت.
مامان رفت و  بجاش دوستای بابا اومدن، هرچند ترور همیشه بود، همیشه توی گوشم زمزمه می‌کرد و من با خودم میگفتم مگه دوست بابا نیست؟ مگه دوست ها پشت هم نیستن پس چرا ترور پشت بابا بد میگه؟
دو شنبه ها رد می‌شدن و تنها فرصت من برای دیدن مامان هر هفته از دست میرفت، بابا منو اونجا نمی‌برد و من دلتنگ مامان بودم! عصبی بودم و آشفته، یه بچه ی 15 ساله که توی سخت ترین شرایط بود، وارد دوره ی بلوغ شده بودم و بجای یه خانواده یه مادر دیوونه و یه پدر معتاد داشتم! خودم کتک می‌خوردم و کتک خوردن هرزه هایی رو می‌دیدیم که هرشب روی تخت لعنتی مامان من می‌خوابیدند! اون تخت مامان من بود! روتختی سوسنی رنگ مامان رو کثیف میکردن و من هر لحظه شکسته تر میشدم! ترور اومد و من التماس کردم که منو با خودش ببره! ترور... همون مرد غیر آسیایی ای که هروقت میومد آب‌نبات توی دستم میذاشت اینبار توی دستم دارو گذاشت.
گفت بابا رو بکش تا مامان بیاد!
بابا رو کشتم و مامان هیچ وقت نیومد. اینو لحظه ای فهمیدم که وقتی با بيسکوئيت های مورد علاقه اش به دیدنش رفتم بهم گفتن ببخشید پسر جون مامانت مرده... با کاشی ِ شکسته ی آسایشگاه. منو مامان جفتمون از دوری هم انگیزه ی قتل پیدا کردیم. اون خودش رو کشت ومن بابا رو، و من تنها ترین بچه ی دنیا شدم که تنها دارایی اش دستمال گردن مادرش بود. همون دستمال گردنی که باهاش آثار جرم مرگ پدرش رو پاک کرد....
ترور منبع تغذیه میخواست. احتیاج داشت یه سریا زیر دستش باشن تا خودنمایی کنه. اگه منبع تغذیه آلوده بود اون هم آلوده میشد نه؟ ترور غیر مستقیم مادر من رو کشت. همون احمقی که برای موقعیت کاری بهتر زندگی بهترین دوستش رو با مواد به گوه کشید. از اون موقع به بعد هدفم فقط خلاصه‌ شد توی ی چیز، من با طناب ترور بالا میرفتم و در نهایت، با همون طناب نفسش رو میبریدم!
من تصوری از عشق ندارم، بعد مادرم نه هیچ کس رو دوست داشتم نه هیچ کس دوسم داشت، تو لاک و انزوای خودم و بودم بقیه صرفا آدم هایی بودن که از طریق های مختلف بهم ارتباط داشتن. یه طورایی همیشه موقعیت هاشون حضورشون رو برام پر رنگ میکرد ولی همه چی وقتی درحال خراب شدن بود که حضور بکهیون و هارین انقد پر رنگ بود که من موقعیتشون رو یادم رفت!
.
.
.

𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢Donde viven las historias. Descúbrelo ahora