بچه ها... اونا برای من بیگناه ترین هان. کسایی که کار زشتشون خلاصه شده توی خوردن یواشکی شکلات ها و پاک کردن انگشت های شکلاتیشون با لباس تنشون. مسلما درک زیادی از خیلی مسائل ندارن. و برای من اینکه با یه همچین فرشته ی لطیفی بد برخورد بشه سنگین ترین چیزیه که میتونم تحمل کنم..ترور هرماه برای چکاپ میرفت و هربار طبق عادت یکی از پسر خونده های بیچاره اش همراهیش میکردن. چکاپ اون ماه سهم من شد. نکه نیازی به همراهی ما داشته باشه نه، صرفا میخواد نشون بده که توجه ی زیادی به سلامتیش داره که ما افکار پوچمون رو دور بندازیم.
اون روز برای من دلچسب نبود که وقتی در حال آماده کردن خودم برای ماموریت باشم توی راهروی بیمارستان بشینم. اما چیزی که اخمی بین ابروهام ایجاد کرد در واقع پیامکی بود که ازش گرفتم. بهم گفته بود که برگردم در حالی که خودش هنوز توی اتاق پزشک بود. کمی صبر کردم، به پارکینگ رفتم و جای پارک ماشین رو عوض کردم و دوباره به بخش خودم رو رسوندم. بعد از گذشت مدت احتمالی رسیدنم به پایگاه توی پیامکی بهش اعلام کردم که به پایگاه رسیدم و حدسم درست بود. ترور از اتاق همراه با پزشکی خارج شد و لبخند زنان به سمت آسانسور رفت. هرچند که من خودم رو از دیدش پنهان کرده بودم اما دیدن طبقه ی آسانسور برای من سخت نبود. و البته که پاهام توان بالا رفتن از چهار طبقه پله رو داشتند. باید زود تر از اونها میرسیدم.
نفسم کمی گرفته بود. ماسک جراحی ای رو کش رفته بودم و روی صورتم زده بودم و کلاهم مانع از پایین اومدن موهام میشدن. اونجا بخش کودکان بود و نسبت ترور به بچه ها مثل نسبت خورشید به شب بود.
تخت چرخ داری درست پشت سرشون در حال عبور در طول راهروی بخش بود و من خیلی راحت خودم رو بهشون نزدیک کردم. وارد اتاقی شدن که درست انتهای سالن بود و من اجازه ای برای ورود نداشتم. نمیدونم دقیقا با فکری درگیر و آشفته چقدر اونجا منتظر موندم اما در نهایت از اتاق بیرون اومدن. من خودم رو پشت میز پذیرش مخفی کرده بودم و اونها موقع دور شدن از من میخندیدن انگار که راجعبه مسئله ای باهم شوخی داشته باشند و من... گفته بودم از خنده های ترور نفرت دارم ؟ اون مردک... وقتی فهمید قاتل پدرم شدم همینطور بهم خندید.. وقتی فهمید مادرم توی آسایشگاه خودکشی کرده همینطور خندید. همینطوری! اون حروم زاده با گرفتن جون هر یک از آدم های اطرافش همینطور میخنده. اون خنده، خنده ی مرگ بود و من ازش میترسیدم! کمی صبر کردم. اینبار پرستار جوونی وارد اتاق شد. ریز اندام بود و در صورت لزوم برای من خفت کردنش کاری نداشت!
پاهام میلرزیدن و قلبم انگار سنگینی میکرد. انگار که پایین آوردن دستگیره ی اون اتاق لعنتی سخت ترین کار ممکن باشه صورتم از درد جمع شد، با اینحال سعی کردم بدون ایجاد کوچک ترین سرو و صدایی وارد اتاق بشم. وارد اتاق شدم اما به لطف پرده ای که دور تخت پیچیده شده بود و بلند بودن صدای دستگاه های توی اتاق اون احمق متوجه من نشد. چسبیده به دیوار، درست طوری خودم رو پنهان کردم که پشت دستگاه هالتر قرار بگیرم. حرف میزدند. یه مکالمه ی منزجر کننده ی دو نفره.
ESTÁS LEYENDO
𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢
Fanfic«کامل شده» لویی پارک، مامور سازمان بین دولتی FATF برای هدفی که تمام عمرش رو پاش گذاشته بود به عنوان مربی موسیقی وارد خونهی بیبی هکر و هوش لوتو کلاب میشه، کلابی که در ظاهر هیچ چیز غیر قانونیای جز قمار و مواد فروشیهای خرده ریزه درونش دیده نمیشد،...