از یه جایی بعد تو زندگیش وقتی به خودش اومد، دید قید یک نفر رو دیگه محاله بزنه. امکان نداره به نبودنش و ادامه دادن در حالی که کنارش نیست فکر کنه. تنها کسی که لازم نبود حتی فکر کنه، به هرحال اونو تحت هر شرایطی به خودش ترجیح میداد. به خودش و تمام دنیاش چون اون دختر دیگه تمام دنیاش بود.
اگه وقتی که سختش بود و کم نمیاورد، یا که کم آورده بود اما بازم ادامه میداد، همهش به خاطر وجود اون دختر بود، کسی که همیشه بیشتر از خودش دوسش داشت. اومدن هارین توی زندگیش براش به انتخاب نبود، ولی خوشحال نگه داشتنش براش انتخاب همیشگیش شد. اینکه فاکتور از دنیای سیاه اطراف بتونه دنیای رنگی دخترش رو با حداقل نقص بسازه. دخترش براش انگیزه بود، امید بود و مهر، همونی که بکهیون بدون هیچ ناراحتی حتی اجازه میداد دختر برای رسیدن به پیشرفت حتی روی خودشم پا بذاره. تو تمام این نه سال زندگیای که خلاصه شده بود تو وجود دخترش، همیشه یک مورد وجود داشت که مهم نبود بکهیون در موردش چقدر تلاش کنه، باز هم به هرحال در جواب دادن کم میآورد. اون مادر دختر بود. یک مجموعه از حسرتها و نیازهایی که تمام این سالها دستهای بستهای داشت برای بر طرف کردنشون در برابر دخترش.
و حالا زمانش رسیده بود. رستورانی شلوغ و پر از مهمان، رفت و آمد و پرسونل و صدای برخورد مداوم کاردو چنگال، هیچ همهمه ای حواس بکهیون رو از صدای ترسش پرت نمیکرد. هرچند که این تنها وضعیت خودش نبود. زن مقابلش که قرار بود هویتش فاش بشه نه رنگ به رو داشت و نه جونی به تن. انگار منتظر یک تلنگر بود که بشکنه و تکههاش دیگه جمع نشن.
یک جمع کوچیک سه نفر، از یک والدین مضطرب و یک دختر گیج شده، درست گوشهی یک رستوران نسبتا خوب و با کیفیت، در حالی که زن و مرد رسمی پوشیده بودند و دختر، کش موهای گیس شدهش رو با پیراهن آبی آسمانیش ست کرده بود.
دختر بچه هنوز بعد از عملش جون نگرفته بود. با وجود اینکه پدرش شونههای پهن و مادرش قدی بالای صد و هفتاد سانتی متر داشت استخون بندی ریزی داشت که والدینش هر دو امید داشتن دخترشون حالا بعد بهبود وضعیت جسمانی و سلامتیش رشد بهتری داشته باشه.
جمع سه نفره برای هارینی که در حال بازی با پیش غذا بود و بر خلاف دو بزرگسال مقابل خودش لیوان نوشیدنی نداشت عجیب بود. ولی جو ایجاد شده بین دو همراهش به قدری سنگین بود که هارین بازی کردن با تکه مرغ گریل شدهی سالاد رو به پرسیدن سوال و اینکه چرا همچین جایی هستن ترجیح بده.
در نهایت پدرش بعد از صاف کردن گلو و زدن لبخندی به سمتش برگشت. دستش رو روی شونهی ظریف دخترش گذاشت و حضورش رو یادآور شد.
-عزیزدلم، یادته بهت گفتم که اگه خوب از پس عملت بر بیای یک جایزهی فوق العاده داری؟
پدرش با صدایی گرفته که انگار بعد از ادا شدن هر کلمه نیاز به صاف شدن داشت گفت اما دختر ترجیح داد تمرکزش رو روی بخش محتوای جملاتش و هدیهش بذاره.
YOU ARE READING
𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢
Fanfiction«کامل شده» لویی پارک، مامور سازمان بین دولتی FATF برای هدفی که تمام عمرش رو پاش گذاشته بود به عنوان مربی موسیقی وارد خونهی بیبی هکر و هوش لوتو کلاب میشه، کلابی که در ظاهر هیچ چیز غیر قانونیای جز قمار و مواد فروشیهای خرده ریزه درونش دیده نمیشد،...