**part 38

350 93 80
                                    

از همه خداحافظی کرده بود، از آدم‌هایی که تو این مدت کوتاه ملاقاتشون کرده بود. از جونگین و باقی افرادی که در طی مسافرتشون باهاشون آشنا شده بود، حتی از این شهر هم خداحافظی کرده بود اما احساس میکرد اگه اینطوری بره خودش رو جا گذاشته.
بدون انداختن نگاه اخر به پسری که روی گونه‌هاش چال داشت و همیشه اسم یونجون رو فراموش میکرد.

کادیلاک همونجای معین پارک شده بود و یونجون قبل از ورود به ساختمان نگاهی بهش انداخت. یک باره احساس کرد تمایل داره از تمام ماشین های کلاسیک و راننده‌هاشون فرار کنه. احساس کرد تحمل نداره که با نشون دادن خودش به پسر احساس مسخره‌ی مضحک شدن بهش دست بده. اما به هرحال قرار نبود بعد از این سوبین رو ببینه. پس احساس مضحک شدن رو به جون خرید تا برای بار آخر نگاهش رو به پسر بده و با خودش فکر کنه که چوی سوبین، قطعا یکی از زیباترین آدم‌هایی هست که به چشم دیده و چقدر خوش‌شانس بوده که حالا می‌تونه اینجا باشه. با معرفی خودش به خوبی از ورودی گذر کرد و حالا با چشم‌هاش، جسمی که مدت‌ها بود برای دوباره مواجه شدن باهاش خو‌دخوری میکرد رو رصد کرد.

-هی.

مضطرب صدا کرد و از لرزش صداش متنفر شد. سوبین هم دلش رو به لرز مینداخت و هم صداش رو.‌

پسر قد بلند که مشغول مرتب کردن بهم ریختگی‌های میز کارش بود -در واقع دسته بندی کردن قرص‌های غیر قانونیش رو تموم کرده بود و حالا مشغول جمع کردن شلوغ کاری‌های ایجاد شده بود- به سمتی که ازش صدا شده بود برگشت. ابتدا نگاهی ریز کرد و بعد از تشخیص دادن فرد اخمش جاش رو به چین خوردگی گوشه‌ی چشم از هیجان داد‌.

+هی تو، پیدات نشد دیگه. مشکلتون برای نوع مصرف دارو حل شد؟

البته که پیداش نشده بود، نه انگیزه‌ای برای دوباره پیدا شدن داشت و نه دلیلی.

پسر خجالت زده لبخندی زد و برای طی کردن فاصله جرئت‌ پیدا کرد و قدم به جلو گذاشت. هرچند هنوز هم براش کمی مضطرب کننده بود که مستقیم به چشم‌های پسر دیگه نگاه کنه.‌ قول و قرار‌هاش با خودش رو زیر پا گذاشته بود و حالا اینجا بود.‌ در جواب هومی کرد و به حرف اومد.

-توقع نداشتم منو بشناسی.

+بیخیال، من فقط تو اسم ها خیلی مشکل دارم همین‌.

سوبین شونه ای بالا انداخت و بعد از باز کردن بطری آبجویی اون رو به سمت یونجون گرفت که باعث شد پسر شوکه‌ شده تشکر ریزی بکنه و به نیت قدردانی کمری خم کنه.

می‌دونست سوبین قرار نیست چهره‌ش رو با خودش تصور کنه، ولی همین‌که چهره‌ش رو در ذهنش ثبت کرده بود براش کافی بود و اون احساس مزخرف مضحک شدن رو پس میزد.‌

یونجون صبر کرد که بطری دوم آبجو توسط خود سوبین برای خودش باز بشه و بعد از کوبیدن آروم قوطی‌ها از نوشیدنی استقبال کرد و کمی ازش نوشید.

𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢Where stories live. Discover now