**𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔

309 116 92
                                    

گاهی با خودت فکر می‌کنی که چیزی رو نداری، در عوض داشتن چیزی! برای چان، وجود بکهیون و دختر بچه اش عوض تمام نداشته هاش بود. اینکه شخصی رو پیدا کنی که باعث بشه فکر کنی اومده تا بخیه تمام زخم هات بشه ممکنه یک موهبت باشه و یا یک مقدمه برای درد بیشتر. وقتی چانیول با تموم شیشه خرده های قلبش با استرس بک رو به قلبش راه داد هیچ وقت فکر نمیکرد روزی که بین میله های زندان حبس بشه تنها ملاقاتیش پدر خونده ی منفورش و کیونگسو باشن. چان با قلبی پر از امیدو فکری پر از ترس باور کرد که حضور اون پدر و دختر توی زندگیش انقدر زیبا هست که ارزش خروج از پیله اش رو داشته باشه. و البته که داشت! در واقع حتی تنهایی و گذشت زمان هم باعث نشده بود اون زیبایی کم رنگ بشه اما امید دیگه نفس نمی‌کشید. دیوارهای  سلولش دار شده بودن برای امیدش.
و از یک جایی به بعد چانیول از داشتن دوباره ی مرد قطع امید کرد. حتی از اینکه فرصت داشته باشه برای صحبت و دفاع از گناهی که به گردنش انداخته بودند وقتی کوچک ترین دخالت مستقیمی نسبت بهش نداشت.

دیدار دوبارش اما مغز و فکرش رو وسوسه کرد به اعتقاد به این باور که بکهیون براش حذف نشدنیه. و واقعا هم بود. بی اغراق این مرد صاحب چانیول شده بود. صاحب فکر خسته و قلب نیمه‌ جونش‌‌.
اتفاقات ناگهانی اما باعث شده بودند که چان حتی کوچک ترین ایده ای نداشته باشه راجع به اینکه چطور باید باهاش برخورد کنه. اینکه چطور بهش واقعیت رو ثابت کنه و ازش فرصت بخواد برای اعتماد دوباره. بار ها برای خودش استدلال چیده بود، اینکه اینبار با رفتارش کاری می‌کنه بکهیون حقیقت رو با چشم هاش ببینه. ولی حتی الان با وجود عصبانیت نمیتونست تشخیص بده که این دهن لقیه کیونگسو به نفعش هست یا نه.

_من با غیر مستقیم حرف زدن رابطه ی خوبی ندارم سو، می‌دونی که؟

بکهیون سرد گفت و چانیول چنگی به موهاش انداخت.

+محض رضای خدا.

_نکنه فکر می‌کنی درد من  راجع به اینه که مامور FATF ئه؟

چانیول خواست بار هم برای متوقف کردن کیونگسو سکوت کنه اما لب هاش در لحظه ای خط شدند. اخمی بین ابرو هاش نشست  و نگاهش افتاد به بکهیون.

+مگه چیزی جز این وجود داره؟

همین بود مگه‌ نه؟ کاش همین باشه. وگرنه چطور چانیول میتونست با فکر به اینکه سه سال الکی دوری‌ کشیده‌ دووم بیاره. این تنها گناهش بود، حداقل در مقابل بکهیون!

بکهیون کلافه نفس گرفت و نگاهی به کیونگسو انداخت.‌

_برو بیرون. باید باهاش حرف بزنم!

تند و دستوری گفت و پسر مو کوتاه بعد از تکون دادن سری از اتاق خارج شد.

مقابل هم بودند. تنها‌ پر از سکوت اما محتاج به شنیدن و گفتن کوله باری از حرف.

𝘩𝘺𝘱𝘰𝘱𝘩𝘳𝘦𝘯𝘪𝘢Where stories live. Discover now