ستاره
____________خوشبختانه اون لحظه یونگی با دیدن چهره نیمه سکته ای و شوکه ی دوست پسرش ترجیح داد موضوع رو به جای دیگه ای بکشونه.
در واقع، تمام تلاشش رو کرد تا حرفش رو جمع کنه و در آخر با زیر خنده زدن وانموذ کرد داشته جوک جدیدی که خونده رو تعریف میکنه و از ته دلش نمیخواسته واقعا دست های هوسوک رو، دور اونجاش داشته باشه.اما احتمالا همه امون میدونیم واقعیت چیز دیگه ایه...
اما این موضوع دیگه واقعا به ما دیگه ربطی نداره. کاریه که شده! نمیتونیم زمان رو به عقب برگردونیم. مخصوصا الان که دیگه وقته خوابه و بابد فکرای اضافی رو از سرمون پاک کنیم.
و چه لذتی بالاتر از خوابیدن توی کوه، در حالی که زیر کلی کاپشن در حال خفه شدنی و هر لحظه انتظار حمله یه حیوون وحشی رو داری و به خاطر هوای سرد جرعت تکون خوردن نداری.
یونگی و هوسوک هم از این قضیه استثنا نیستن و حالا در حالی دراز کشیدن که از سقف شفاف چادرشون میتونن آسمون شب رو تماشا کنن.
-داری به چی نگاه میکنی؟
اینبار هوسوک بود که سکوت بینشون رو شکست.
-دارم روی ستاره ها، اسم کسایی که دوستشون دارم رو میزارم.
هوسوک با چشمایی قلبی شده به پهلو دراز کشید و به نیم رخ جذاب یونگی نگاه کرد.
-منم ستاره ای دارم؟
مکث طولانی یونگی قلبش رو میفشرد و باعث میشد کم کم قلب توی چشماش کم رنگ بشه. البته این تا زمانی صدق میکرد که یونگی دهن باز نکرده بود.
بعد از اون هوسوک توانایی در اوردن قلبش و دادنش به یونگی رو هم داشت.-من خیلی وقته خورشید رو به نامت کردم.
ادامه دارد...
_____________
ویز ویز🐝نکته: توجهتون رو به کاور این پارت جلب میکنم.
YOU ARE READING
The Message Of Savior [Sope]
Fanfictionدر حالی که برای آخرین بار اتاقش رو از نظر میگذروند دست هاش رو بالا و بالاتر برد. هرکاری که فکر میکرد لازمه رو، انجام داده بود. به دونه های کوچیکی که کف دستش، که دقیقا روی عدد 18 هک شده ی اون قسمت قرار داشت نگاه کرد. به یه تلنگر برای متوقف شدن نیاز د...