لباس
__________چند روزی از اون اتفاق میگذشت و هوسوک سعی کرده بود عذرخواهی یونگی رو با منت های فراوون بپذیره. هرچند هرگز قصد نداشت ثانیه ای رو از تیکه انداختن یا در کونی زدن به اون از دست بده.
به خانواده اش گفته بود که این شوخی بی مزه ی یکی از دوستاش بوده و حرفش جدی نیست. به هر حال هنوز برای ادامه زندگی به پولی که ماهانه از اون ها میگرفت نیاز داشت و قصد نداشت، تا وقتی که درآمد ثابتی به دست نیورده، حقیقت رو به اون ها بگه.
یا حداقل آروم آروم متوجه اشون کنه، جوری که نخوان برای همیشه دورِش بندازن.
وارد اتاق یونگی شد و توجه اش به انبوه لباس های روی زمین و صندلی جلب شد.
-هیونگ این چه وضعشه!
یونگی سرش رو از ورقه و لپ تاپی که مقابلش بود، بالا اورد و به هوسوک که با قیافه ی جمع شده ای به لباساش نگاه میکرد، خیره شد.
-ببین هوسوکیِ من... بعضی از لباس ها برای شسته شدن زیادی تمیزن و بعضی از اون ها برای توی کمد رفتن زیادی کثیفن!... در نتیجه اون ها روی همین صندلی که میبینی قرار میگرن، تا زمان مناسبشون پیدا بشه.
با دست هایی که مقابلش توی هم حلقه کرده بود و چهره فیلسوفی که گرفته بود به هوسوک گفت و در نهایت پاهاش رو روی هم انداخت و با چهره ی برنده ای با سر به لباس ها اشاره کرد.
هوسوک که کاملا قانع شده بود، ترجیح داد به روی خودش نیاره و فقط از اون اتاق بی توجه به یونگی بیرون بره.
ادامه دارد...
____________
ویز ویز🐝
YOU ARE READING
The Message Of Savior [Sope]
Fanfictionدر حالی که برای آخرین بار اتاقش رو از نظر میگذروند دست هاش رو بالا و بالاتر برد. هرکاری که فکر میکرد لازمه رو، انجام داده بود. به دونه های کوچیکی که کف دستش، که دقیقا روی عدد 18 هک شده ی اون قسمت قرار داشت نگاه کرد. به یه تلنگر برای متوقف شدن نیاز د...