بچه
____________نامجون و جین بچه ای رو که یه جورایی خواهر زاده نامجون به حساب میومد رو نگه داری میکردن.
در واقع نمیشد اسمش رو نگهداری گذاشت، یه جورایی چون نه پدر داشت نه مادر به عنوان فرزند خونده پذیرفته بودن!
داستان از این قرار بود که خواهرش و شوهرش بچه دار نمیشدن و تصمیم میگیرن یکی رو که سن کمی داره بزرگ کنن اما بعد از یک سال از هم طلاق میگیرن!
اما چون خواهرش به اون بچه وابسته بود، نمیره به بهزیستی تحویلش بده و ترجیح میده همچنان اون رو نگه داره؛ ولی به خاطر شرایط کاریش که یکی از دلایل طلاقش بود نمی تونست از بچه نگه داری کنه و اون و در حال حاضر به خانوده اش سپرده بود.
اون دو گل نو شکفته که منظورم جین و نامجون هستن تصمیم گرفتن توی این مدت مراقب پسر بچه باشن.
جونگکوک توی اولین ملاقاتش با جین که دایی نامجونش حسابی ازش تعریف کرده بود، به خودش رسیده بود و خوشگل ترین لباس هاش رو پوشیده بود، اما وقتی جین رو با لباس خواب خط دار آبی رنگی که شل و ول از شونه اش آویزون شده بود دید، کاخ آرزوهاش ویزان شد.
هیچ کس انتظار نداره توی اولین ملاقاتش، طرف مقابلش رو با دست و صورت نشسته ببینه حتی اگر اون فرد، جونگکوک با 5 سال سن باشه!
-این یارو دیگه چه گوهیه!
بزارید قبل از هر چیزی اشاره کنم که پدر قبلیش که شوهرِ گذشته یِ خواهرِ نامجون بود، بیش از حد بد دهن بود و این موضوع مورد علاقه جونگکوک موقع حرف زدن بود!
-کوک، مراقب حرف زدنت باش!
نامجون به آرومی بهش گوش زد کرد، هرچند خودش رو بابت اینکه به جین نگفته بود داره میاد و اول صبحی بالای سرش ظاهر شده بود لعنت میکرد.
-این آقا دیگه چه مدفوعیِ!
ادامه دارد...
_____________
ویز ویز🐝*خودم برگام از حضور جونگکوک پنج ساله ریخت! شما رو دیگه نمیدونم.
*قراره با زبون دراز جونگکوک یه دور گوشامون رو آب کشی کنیم.
YOU ARE READING
The Message Of Savior [Sope]
Fanfictionدر حالی که برای آخرین بار اتاقش رو از نظر میگذروند دست هاش رو بالا و بالاتر برد. هرکاری که فکر میکرد لازمه رو، انجام داده بود. به دونه های کوچیکی که کف دستش، که دقیقا روی عدد 18 هک شده ی اون قسمت قرار داشت نگاه کرد. به یه تلنگر برای متوقف شدن نیاز د...