favorite

226 84 13
                                    

علاقه
___________

تا الان شده با یه نفر آشنا بشید و در همون نگاه اول ازش نفرت داشته باشید؟
در واقع بیشتر دوست هایی که ماه ها یا سال های طولانی کنار هم میمونن و یه جورایی به هم وفادار هستن، اگر ازشون سوال بپرسید، که اولین دیدارتون چه طور بوده، در اکثر مواقع میگن که با هم دعوا کردیم.

یه جورایی نفرت، دعوا یا بد رفتاری دو نفر در ابتدا، بعدا یه رابطه عمیق تری و شکل میده... اینجوری که تو میخوای به دلیل نفرتت ازش دوری کنی؛ اما وقتی که به خودت میای اون شده صمیمی ترین فرد به تو.

ماجرای آشنایی یونگی و نامجون هم تا حدودی به همین شکلِ.
از اولین دیدارشون با هم مشکل داشتن و هیچ جوره با هم دیگه نمی ساختن. تا جایی که نامجون باعث جدا شدن جین از یونگی شده و هر شب یونگی توی خواب هاش در حال خفه کردن نامجون بود.

این موضوع فقط برای یونگی صدق نمیکنه! در واقع نامجون هم چنین تصوراتی داره!... از اولین روزی که با جین آشنا شده بود، جین یک ریز از دونگسنگش صحبت میکرد و ریز به ریز کارهای یونگی رو حتی توی قرار اولشون گفته بود.

هر وقت جایی میرفتن میگفت: "ای کاش یونگی هم اینجا بود، مطمعنم خوشش میاد" اگر چیزی میخوردن میگفت: "ای کاش یونگی هم اینجا بود، مطمعنم خوشش میومد"

و خلاصه یه جورایی نقش پر رنگی توی زندگیش داشت... تا اونجا که بدون اینکه دست خودش باشه گاهی وقتا مثل یونگی رفتار میکرد.

-اولین باری که دیدمت، چون میدیدم آدم بیشهور و بی ادبی هستی، خوشم ازت نمیومد...

یونگی همچنان سعی میکرد، کانال های تلویزیون رو بی توجه به نامجون بالا و پایین کنه و وانمود میکرد؛ اصلا به حرفاش گوش نمیده.

-خب که چی؟ الان مثلا نظرت عوض شده؟

نامجون سرش رو با افسوس تکون داد و آرنج های دستش رو روی زانوش تکیه داد و به نیم رخ یونگی نگاه کرد.

-نه نظرم عوض نشده... اما از اونجا که خودمم مثل تو آدم بیشهور و بی ادبی شدم، دیگه باهات حال میکنم...!

ادامه دارد...

____________
ویز ویز🐝

*من سه روزه میخوام پایین پارت هایی که آپ میکنم، تولد نامجون رو تبریک بگم، هی یادم میره. :)))

The Message Of Savior [Sope]Where stories live. Discover now