سو تفاهم
______________هوسوک بدون اینکه به یونگی بگه به خونه اش رفته بود تا مثلا اون رو سوپرایز کنه، اما خب دست سرنوشت نذاشت و خودش سوپرایز شد.
پشت در اتاق یونگی وایساد و چند بار صداش و لباساش رو صاف کرد و در نهایت زمانی که دستش رو بالا برد که در بزنه با صدایی که از داخل اتاق شنید، متوقف شد.
-حالا مثلا تو اتاق من چیکار میتونیم بکنیم؟
صدای خش خش و پاهایی رو شنید.
-صبر کن... صبر کن... من میتونم تند تر هم بکنم...
هوسوک که پشت در وایساده بود با شنیدن حرف جیمینی که توی اتاق بود فورا فکر های ناجوری به سرش زد و در اتاق رو با حرکت سریع و یهویی باز کرد.
-دارید چیکار...
و خب همه چیز در لحظه براش معنا پیدا کرد.
یونگی با بالا تنه برهنه روی تخت به شکم دراز کشیده بود و خب جیمین هم پشتش نشسته بود.
هر دو نفری که روی تخت بودن شوکه به طرف هوسوک برگشتن و با چشمای از حدقه در اومده به اون نگاه کردن.
-داشتی ماساژش میدادی؟
هوسوک با صدای تقریبا شل و وارفته ای گفت و یونگی همزمان جیمین رو از پشت خودش به طرفی پرت کرد و بعد از بلند شدن از روی تخت به سمت هوسوک پا تند کرد.
-هوسوکیِ من... مغز خرابی داری...
و با اتمام جمله اش هوسوک رو به آغوش خودش کشید.
ادامه دارد...
_____________
ویز ویز🐝
YOU ARE READING
The Message Of Savior [Sope]
Fanfictionدر حالی که برای آخرین بار اتاقش رو از نظر میگذروند دست هاش رو بالا و بالاتر برد. هرکاری که فکر میکرد لازمه رو، انجام داده بود. به دونه های کوچیکی که کف دستش، که دقیقا روی عدد 18 هک شده ی اون قسمت قرار داشت نگاه کرد. به یه تلنگر برای متوقف شدن نیاز د...