کوه
___________باید اعتراف کنم همه چیز به بهترین شکل ممکنش در حال رخ دادن بود
البته قبل از اینکه هوا سرد بشه و آسمون تاریک!همه چیز عالی بود؛ تنقلات، آتیشی که فضا رو رمانتیک کرده بود، جفت صندلی ای که کنار هم گذاشته شده بودن و...
و یونگی و هوسوکی که چِفت همدیگه در حالی که مارشمالوهاشون رو کباب میکردن نشسته بودن.در واقع از نظر هوسوک که از لحظه اول ملاقاتِ حضوریشون توی ساید خجالتیش رفته بود، همه چیز تا این لحظه عالی بود.
اما کسی از ذهن یونگی و اینکه چی توی سرش میگذشت خبر نداره!
حتی من!...ماجرا دقیقا از لحظه ای که یونگی شروع به صحبت کرد، شروع شد.
-دستام یخ زدن...
هوسوک چوبی که حالا بدون استفاده بود رو روی زمین گذاشت و مثل فیلم های عاشقانه ای که دیده بود دست های یونگی رو برای گرم کردنشون بین دستای کشیده و جذاب خودش گرفت.
چند دقیقه ای که گذشت با وجود گرمای لذت بخش دست های هوسوک، تازه خون به مغزش رسید!
-مطمعن نیستم چرا... ولی حس میکنم دیکمم منجمد شد!
بیاید در مورد ادامه اش فقط حدس بزنیم
چون همونطور که گفتم
حتی منم نمیدونم
چه اتفاقی
افتاد
...ادامه دارد...
______________
ویز ویز🐝
أنت تقرأ
The Message Of Savior [Sope]
أدب الهواةدر حالی که برای آخرین بار اتاقش رو از نظر میگذروند دست هاش رو بالا و بالاتر برد. هرکاری که فکر میکرد لازمه رو، انجام داده بود. به دونه های کوچیکی که کف دستش، که دقیقا روی عدد 18 هک شده ی اون قسمت قرار داشت نگاه کرد. به یه تلنگر برای متوقف شدن نیاز د...