7 April 2018
Busanپرتوهایی که به نرمی راه خودشون رو از بین پرده های بدرنگ کتابخونه به فضای ساکت و خلوت باز کرده بودن، باعث میشدن مسیر گرد و غبار به خوبی معلوم بشه.
کتابش رو به آرومی بست و حواسش بود صفحه ای که میخوند رو علامتدار کنه:
"چرا تمام عاشقانههای موندگار مال انگلیس و فرانسه ان؟"پسر دیگه بدون اینکه برای باز کردن چشم هاش به خودش زحمتی بده، جواب داد:
"چون اونا خفن ترن. چمیدونم خب اصلا شاید اصلش همینه دیگه."
"اینطوری ما هیچوقت نمیتونیم ی داستان عاشقانه ی فوقثالعاده داشته باشیم."پسر کوچیکتر که بالاخره به خودش زحمت باز کردن چشم هاش رو داده بود، سعی کرد توی جاش نیمخیز شه.
"دوست داری مثل رومئو و ژولیت خانواده هامون جنگ داشته باشن؟ یا شایدم خوشت میاد مثل کوزت تو بی نوایان زمینو دستمال بکشی؟"پسر بزرگتر با وجود ذوق کور شدهاش پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
"بی نوایان عاشقانه نبود احمق خان"جونگکوک دوباره روی صندلی هایی که برای خودش قطار کرده بود، دراز کشید و چشم هاش رو بست.
"حالا هرچی..."پسر بزرگتر اینبار نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و از روی صندلی بلند شد. کتاب جدیدی که تقریبا تمام فکر و ذکر این روزهاش بود رو توی قفسه برگردوند و جونگکوک رو خطاب قرار داد.
"ایده ی اوردنت به کتابخونه مزخرف بود. پاشو بریم خونه بچه جون"پسر کوچیکتر درحالی که تلاش میکرد ذوق رها شدنش از فضای حوصله سربر کتابخونه رو پنهان کنه، غرید:
"هی بچه رو با کی بودی؟"
"خوده خودت"
تهیونگ قبل از تموم کردن حرفش پا به فرار گذاشت و خوب میدونست پسر دنبالش راه افتاده تا طوری تلافی کنه.
درحالی که پلههای کتابخونه رو دوتا یکی پایین میرفت خودش رو به بیرون رسوند تا قبل از اینکه گیر دوست پسرش بیافته و توسط قلقلک هاش شکنجه بشه فرار کنه.نگاه دیگهای به راه پله ی کتابخونه انداخت و وقتی جونگکوک رو درحال پایین اومدن دید شروع به دویدن کرد اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که محکم با جسم سفتی برخورد کرد و چند ثانیه بعد سوزش شدیدی رو روی گونش احساس کرد..
***
Now
7 August 2021
Seoul"الو؟"
"میخوام با تهیونگ حرف بزنم"
صدای 'باشه' اروم بوگوم ضربان قلبش رو بالاتر بود."الو کوک؟"
صدای نسبتا ضعیف و اروم تهیونگ توی گوشش پیچید و باعث شد در ثانیه اشک توی چشم هاش جمع شه.
"ته-تهیونگ...خوبی؟ وای خدایا لعنت به من."صدای دوست پسرش بار دیگه توی گوشش پیچید. لحن آرامشبخشش برای لحظه ای تمام بدنش رو بی حس کرد.
"اینطوری نگو... من خوبم بلوبری. "
YOU ARE READING
The Reason(kookv,vkook)
Fanfictionهمه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگکوک توی بهت ایستاده بود و بدون درک از اتفاقات افتاده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. اره همه چی عال...