-part 7-

551 81 17
                                    

10 April 2018
Busan

نفسش رو با مکث بیرون داد و کلیدش رو از جیبش بیرون کشید. قبل از این کلید رو توی قفل جا بندازه رو به دو نفری که با استرس به حرکات دستش نگاه میکردن گفت:
"شما دوتا توی هال بمونید من میرم اتاقش باهاش حرف بزنم."

هر دو‌نفر بی حرف سرتکون دادن. کلید رو توی قفل چرخوند و وارد ساختمون شد. با قدم‌های که از سر استرس تند شده بود سمت اسانسور رفت و بعد از اینکه مطمئن شد مینجانگ و جونگکوک سوار شدن دکمه‌ی طبقه‌ی پنج رو فشرد.

چند دقیقه‌ای که تا ورود به خونه گذشت تماما اضطراب و غم بود. لی‌لی، مادر تهیونگ به محض ورودشون خودش رو به تنها دخترش رسوند تا دلیل کبودی زیر چشمش رو جویا بشه اما تنها جوابی که دریافت کرد سکوت غم انگیز دختر بود.

لی‌لی نگاه سنگینی به جونگکوک که در سکوت گوشه‌ای ایستاده بود انداخت و بنا به درخواست تهیونگ ساکت موند تا بعدا در جریان ماجرا قرار بگیره.
لی‌لی هم عین شوهرش دیدگاه چندان جالبی نسبت به جونگکوک نداشت. البته که علاقه ی مادرانه‌اش به پسرش باعث شده بود کمتر از همسرش، به پسرشون سخت بگیره با این حال هربار که چشمش به جونگکوک میافتاد، حسرت دیدن عروس و نوه برای دلش زنده میشد و همین دلیلی بود تا با جونگکوک بد تا کنه.

مینجانگ هنوز موقع راه رفتن درد داشت و همین باعث شد جونگکوک توی نشستن روی مبل کمکش کنه. تهیونگ با نگاه دیگه‌ای به عزیزترین های زندگیش سمت درب اتاق پدرش رفت و درحالی که از استرس با انگشت‌هاش بازی میکرد تقه‌ی کوتاهی به در زد.

چند ثانیه‌ای طول کشید تا 'بله' ی کوتاه پدرش به گوش برسه.
"تهیونگم...باید حرف بزنیم بابا."
برای چند ثانیه هیچ جوابی نشنید و درست زمانی که قصد داشت دوباره در بزنه صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوشش رسید و چهره ی جدی پدرش توی چهارچوب در ظاهر شد.

"چیشده؟"
"باید یه چیزی بگم..."
مرد درحالی که از جلوی در اتاقش کنار میرفت تا پسرش بتونه وارد بشه گفت:
"امیدوارم خبر بهم زدنت با پسره رو آورده باشی."
تهیونگ که به طعنه‌های پدرش عادت کرده بود سرش رو پایین انداخت خیره به دست‌هاش جواب داد:
"نه...اینطور نیست."

مرد سیگاری از توی پاکت بیرون کشید و با نگاه خیره‌اش پسر رو حتی بیشتر از قبل معذب کرد.
"درواقع موضوع درباره ی مینجانگه."

مرد فندکش رو نزدیک سیگارش گرفت و دستش رو مقابلش نگه داشت تا خاموش نشه.
"حتما اونقدر بدبخت شدم که مینجانگ مثل تو همجنس باز از آب دراومده."
مرد جمله‌اش رو با پوزخند بیان کرد و باعث شد پسرش بابت اون توهین فشرده شدن قلبش رو احساس کنه.

با فشار دادن انگشتش غضروفش رو شکست و بدون اینکه کوچیک ترین تلاشی برای نگاه کردن به چشم‌های پدرش که با غرور سیگارش رو دود میکرد بکنه گفت:
"درواقع یه اتفاق دردناک برای مینجانگ افتاده."
چهره ی مرد اینبار کمی نگران شد.

The Reason(kookv,vkook)Where stories live. Discover now