10 April 2018
Busanقوطی شیر و بستههای نودل رو توی پاکت گذاشت و بسته رو با لبخند تحویل پیرزن داد.
"روز خوبی داشته باشین."
خطاب به پیرزنی که با پاکت خریدهاش از فروشگاه خارج میشد گفت و نگاهش رو به کامپیوتر روی میز داد تا فروشهای امروز رو چک کنه.با شنیدن صدای باز شدن در کشویی فروشگاه، قبل از اینکه سرش رو بالا بیاره جملهی "خوش اومدین" رو به زبون اورد، اما با بالا اوردن سرش کاملا خشکش زد.
مینجانگ، خواهر بیستوسه سالهاش، کنار درب کشویی فروشگاه ایستاده بود. موهای دختر در پریشونترین حالت ممکن قرار داشتن، زیر چشمش کبود شده بود و خون زخم گوشهی لبش تازه بود.
لباس استین بلند و ابیرنگ دختر پاره شده بود و مینجانگ در تلاش بود تا با دست هاش دو طرف لباسش رو به هم برسونه."نونا!"
تهیونگ تقریبا فریاد زد و سمت خواهرش دوید.
از بازوی دختر گرفت و اون رو به بیرون از فروشگاه کشید و البته که متوجه لنگ زدن خواهرش نشد.
به سرعت سوییشرتش رو از تنش در اورد و روی شونههای خواهرش انداخت و با مکث زیپش رو بالا کشید.
"چیشده؟!"
در یک لحظه چشمهای قهوهای رنگ دختر پر شد و اشکهاش بدون اختیار روی گونههاش سر خوردن.تهیونچ دستش رو پشت خواهرش گذاشت، تن زخمی دختر رو به اغوش کشید و اجازه داد قبل از حرف زدن، کمی خودش رو با گریه کردن خالی کنه.
اشکهای دختر بیوقفه پایین میریختن و لباس تهیونگ رو خیس میکردن.
بعد از چند دقیقه شونههای خواهرش رو گرفت و با عقب دادن تنش به چشم های پف کردش نگاه کرد.
"حالا بهم بگو چیشده نونا."هقهقهای مینجانگ، قلب برادر کوچیکترش رو به درد میاورد. تهیونگ با دیدن وضعیت خواهرش که انگار بخاطر گریههای زیاد زبونش قفل شده بود، اه خستهای کشید.
"اینطوری که نمیشه نونا. بیا بریم خونه. دست و صورتت رو بشور و لباس عوض کن. بعد حرف بزن منم از نگرانی نمیرم."
با تموم شدن جملهاش دست خواهرش رو گرفت تا اون رو به سمت خونشون ببره که دختر با فریاد بلندی به حرف اومد:
"نه!"با تعجب برگشت و به چهره ی اشکی خواهرش نگاه کرد. اشکهای شور دختر مسیر گونهاش رو پیش میگرفتن و روی زخم سرباز کردهی لبش میریختن و سوزش زخمش رو دوبرابر میکردن.
تهیونگ نگاهی به رهگذرهایی که با تعجب به دختر خیره میشدن، کرد و به ارومی تن خواهرش رو توی یکی از کوچههای خلوت کشید.چند ساعتی بود که خورشید غروب کرده و هوا تقریبا تاریک بود.
"چرا نه؟...بهم بگو چیشده نونا... با گریه کردن که نمیتونم بفهمم چه بلایی سرت اومده"
مینجانگ بالاخره به حرف اومد که البته هقهق هاش بین جملاتش وقفه میانداخت.
"اقای...اقای...چانگ...همس-همسایمون ... اون...اون..."
و دوباره اشکهای دختر جاری شدن.تهیونگ با دلسوزی پیشونی خواهرش رو بوسید.
"اقای چانگ چیکار کرد نونا؟ کتکت زد؟ الان به پلیس زنگ میز-"
"نه!"
دستهای دختر به لباس برادرش چنگ انداختن و سرش رو توی سینهی تهیونگ مخفی کرد.
"اون...بهم...بهم...تجاوز کرد..."
گریههای دختر شدت گرفت و روی زانوهاش فرود اومد.
YOU ARE READING
The Reason(kookv,vkook)
Fanfictionهمه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگکوک توی بهت ایستاده بود و بدون درک از اتفاقات افتاده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. اره همه چی عال...