✓Part 4
7 April 2018
Busanسکوت مرگباری که توی کوچه ی خالی از ادم برپا شده بود، تن هر ببیندهای رو به لرز می انداخت.
خورشید دقیقا وسط آسمون بود و گهگاهی میشد صدای نه چندان دلچسب کلاغهایی که از اون محدوده عبور میکردند رو شنید.جونگکوک اخرین پله ی کتابخونه رو پشت سر گذاشت و قبل از اینکه اسم دوستپسرش رو فریاد بزنه، صدای برخورد محکم دست بزرگ هان وول با پوست یخ زده ی تهیونگ توی کوچه اکو شد.
تمام اعصاب بدنش برای لحظه ای از کار افتاد بدون اینکه صدایی از خودش تولید کنه، با چشمهایی که مردمک هاش حتی تکون نمیخوردن، میخکوب صحنه ی مقابلش شد.
سمت دیگه، تهیونگ، درحالی که با تمام وجودش جلوی اشکی شدن چشمهاش رو گرفته بود، به لبهای پدرش خیره شد و تلاشی برای جمع کردن غرور خورد شده اش نمیکرد.
نمیدونست اینبار برای کدوم کار امروزش قراره سرزنش بشه با این حال قابل پیش بینی ترین بخشش این بود که این سرزنش شدن، ارتباط مستقیمی با جونگکوک، که جایی حدود ۱۵ متر عقب تر ایستاده بود داشت."بی حیاییت به قدری رسیده که دست پسره رو میگیری و با خودت میاری تو کوچه و خیابون؟جلوی در و همسایه؟ چقدر دیگه میخوای بیابرومون کنی؟ همین که از خونه ننداختمت بیرون سرت منت گذاشتم اونوقت تو پرو تر از قبل پا میشی و تو کوچه و خیابون هرزگی میکنی؟"
زبون پسر قفل شده بود. نمیخواست جونگکوک همچین حرف هایی رو بشنوه با این حال اون چند قدم عقب تر ایستاده بود و نه تنها همه ی این هارو میشنید بلکه دست های مشت شده اش رو به قدری فشار میداد که انگشت هاش به سفیدی میزدند.
جونگکوک منتظر بود. منتظر اینکه پسر از خودش دفاع کنه. اینکه دربرابر تیر و کمون حرف های پدرش، پشت یک سنگر پناه بگیره. اما تهیونگ فقط ایستاد. ایستاد و درحالی که چشم های نم دارش به زمین زیر پاش خیره بودن، زیر چشم غره ی پدرش له شد و دور شدن قدم هاش رو تماشا کرد.
***
8 August 2021
Seulعینکش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو به پروژه ای که برای چند روز درگیرش بود داد. وقتش بود کمی استراحت کنه پس درحالی که دستهاش رو تا اخرین حد ممکن کش میداد، خمیازهای کشید.
از روی صندلی چرمیش بلند شد تا برای خودش قهوه درست کنه که این همزمان شد با به صدا دراومدن زنگ خونه.خودش رو به ایفون تصویری رسوند و با دیدن چهره ی جونگکوک لبخند زد. دکمه ی باز شدن در رو فشرد و خودش رو به اشپزخونه رسوند تا بجای خودش، برای سه نفر قهوه درست کنه.
چند ثانیه ی بعد صدای زنگ در مجبورش کرد دست از کار بکشه و در خونه رو باز کنه.قبل از اینکه با ذوق اسم تهیونگ رو فریاد بزنه و تصمیم بگیره به آغوشش حجوم ببره با چهره ی عبوس جونگکوک مواجه شد.
"تهیونگ کجاست؟ گفته بود امروز برمیگرده. گفت تصادف کرده میخواستم امشب بیام دیدتون."
جونگکوک منتظر موند تا صحبتهای پسر بزرگتر تموم شه و بعد درحالی که با کلافگی سمت کاناپه میرفت تا بدنش رو روش رها کنه گفت:
"برگشته. الان خونهاس."
KAMU SEDANG MEMBACA
The Reason(kookv,vkook)
Fiksi Penggemarهمه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگکوک توی بهت ایستاده بود و بدون درک از اتفاقات افتاده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. اره همه چی عال...