Part 8✓
15 April 2018
Busanسکوت اون خونه بیش از حد طولانی شده بود. میشد گفت دقیقا از روزی که مادر و پدر جونگکوک از سفر برگشتن و جونگکوک ماجرا رو براشون توضیح داد، این سکوت سنگین به وجود اومد.
درواقع عکس العمل مادر و پدر جونگکوک خیلی با خانواده ی تهیونگ متفاوت بود. گرچه هردو در ابتدا با فهمیدن ماجرا متاسف شدن با این حال تصمیم گرفتن بخاطر علاقشون به پسرشون به تصمیماتش احترام بذارن. البته این احترام به این معنی نبود که جونگکوک هرروز مورد نصیحت های گوهر بار پدرش قرار نگیره.
رفتار خانواده ی جونگکوک با وجود اینکه نسبت به خانواده ی تهیونگ صدبرابر مودبانه تر بود بازهم سنگینی خاصی توش وجود داشت. با این حال تهیونگ واقعا ازشون ممنون بود و درواقع پیش دوستپسرش بابت رفتارهای خانواده خودش سرافکنده میشد.
با تموم شدن غذا مادر جونگکوک از پشت میز بلند شد تا ظرفها رو جمع کنه و همزمان با اون جونگکوک و تهیونگ هم مشغول شدن. به هرحال تهیونگ با وجود مهمون بودنش ترجیح میداد نهایت احترام و ادبش رو با کمک کردن، به خانواده ی جونگکوک برسونه.
درحالی که کاسههای سوپ رو که روی هم چیده بود به سمت اشپزخونه میبرد، لبخندی به چهره ی مادر جونگکوک زد و کاسهها رو توی ماشین ظرفشویی چید.
"ممنون پسرم خودم جمع میکنم."
با تعجب نگاهی به زن که این جمله رو به نرمی بیان کرده بود انداخت. نمیتونست باور کنه ماد رجونگکوک اینطور با محبت باهاش رفتار میکنه. لبخند تصنعیای روی لبهاش نشوند و درحالی که تلاش میکرد ادب رو توی تک تک حرکاتش نشون بده گفت:
"بالاخره مزاحمتون شدم میخوام یه کمکی بکنم."زن لبخندی زد و درحالی که به سمت میز نهارخوری برمیگشت تا بقیه ی ظرفها رو جمع کنه گفت:
"مزاحم نیستی عزیزم...هرطور راحتی."
"ممنونم"
تهیونگ این حرف رو زد و به جمع کردن میز ادامه داد.جونگکوک که شاهد اون مکالمه ی کوتاه و نسبت به قبل صمیمانهتر بود لبخند از سر هیجانی زد. این رفتار مادرش به این معنی بود که اونها اولین قدم رو برای از بین بردن سو تفاهمها برداشتن.
قبل از اینکه بتونه هیجانش رو با رفتار یا حرکتی به دوستپسرش بگه صدای آیفون باعث شد هرچهار نفر چند لحظهای مکث کنن و چند ثانیه بعد جونگکوک درحالی که فریادِ 'من جواب میدم' رو سر میداد سمت ایفون رفت.
تهیونگ در ارامش به جمع کردن میزی که تقریبا مرتب شده بود ادامه داد که با صدای جونگکوک خشکش زد.
"ته...مینجانگه"پسر چند ثانیهای با چهره ی بهت زده به مقابلش خیره شد و بعد با معذرتخواهی کوتاهی از خانواده ی جونگکوک سمت در دوید.
دکمه ی اسانسور رو چند بار با عجله فشار داد و وقتی دید باید زیادی منتظر بمونه سمت راه پله دوید.
پلهها رو دوتا یکی پایین اومد و وقتی به ورودی ساختمون رسید، مینجانگ رو با چشمهای پف کرده ای -که چند روز بود رنگ ارامش رو به خودشون ندیده بودن- توی ورودی دید.
ESTÁS LEYENDO
The Reason(kookv,vkook)
Fanficهمه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگکوک توی بهت ایستاده بود و بدون درک از اتفاقات افتاده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. اره همه چی عال...