(لطفا به تاریخ اتفاقات دقت کنید)
19 December 2017
Seoul National Universityبا قدمهای اروم از بین جمعیت میگذشت تا بتونه سریعتر از فضای دانشکده خارج شه. درس خوندن همیشه یکی از بزرگترین شکنجههای زندگیش بود و هنوز بعد از ۱۲ سال تحصیل مجبور بود به دانشگاه بیاد تا بتونه مدرکش رو بگیره.
قبل از اینکه با حرص به سنگ جلوی پاش لگدی بزنه، جسم کوالا طوری از پشت بهش چسبید.
"جونگکوکی"
صدای ظریف و نازکی که اسمش رو با لحن کشداری تلفظ کرد باعث شد لبخند کمرنگی روی صورتش نقش ببنده."باهم بریم کافه؟"
در جواب لحن با نمک دختر، سرش رو به طرفین تکون داد.
"باید باهات حرف بزنم نارا"دختر اینبار جدی شد. چتریهای نسبتا بلندش رو کنار زد و با چشم های درشتش به دهان پسر خیره شد.
"میدونی... قرار بود یه مدت امتحانی باهم باشیم تا ببینم بدرد هم میخوریم یا نه..."
برای ادامه ی حرفش تردید داشت.به هیچ وجه نمیخواست دل دختر رو بشکونه.گرچه از دستهای مشت شده ی دختر میتونست بفهمه از همین حالا دلش شکسته.
"بنظرم تو دختر فوق العادهای هستی ...ولی... ما بدرد هم نمیخوریم"قبل از اینکه جملهاش رو کامل کنه اشکهای دختر تمام صورتش رو خیس کردن. با دست هاش به لباسهای پسر چنگ انداخت و التماس کرد.
هقهقهای مکرر دختر باعث ایجاد وقفه بین جملاتش میشد.
"لطفا جونگکوک ...ازت خواهش میکنم ...من خیلی عاشقتم ...لطفا بهم بیشتر فرصت... بده... قول میدم نظرتو جلب کنم ...جونگکوک..."صدای فریادهای دختر نظر هرکسی که از کنارشون رد میشد رو جلب میکرد.
دست هاش رو روی دست های دختر گذاشت و تلاش کرد به آرومی از لباسش جدا کنه:
"نمیتونم نارا، بهت علاقهای ندارم"دختر با اشک های که هنوز بی وقفه روی گونه هاش میریخت نزدیک شد.
"پس حداقل بذار برای بار اخر ببوسمت"
جونگکوک که مطمئن بود دختر بدون تایید لبهاش رو میبوسه بی حرکت ایستاد تا کارش رو انجام بده.میتونست شوری اشک رو از روی لبهای دختر تشخیص بده. هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که توسط دستهای قدرتمندی به عقب هول داده شد و بلافاصله مشت محکمی توی صورتش خورد.
"توی روز روشن به دیگران ازار جنسی میرسونی؟ نمیبینی دختر بیچیاره داره گریه میکنه و همچنان میبوسیش؟ به اموزش دانشگاه گزارش میدم!"دختر که با دیدن چهره ی برافروخته ی دوستش، به خودش اومده بود با عجله سمت پسر دوید و به ساق دستش چنگ زد.
"صبر کن ادام. من بودم که بوسیدمش. خودم خواستم."
KAMU SEDANG MEMBACA
The Reason(kookv,vkook)
Fiksi Penggemarهمه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگکوک توی بهت ایستاده بود و بدون درک از اتفاقات افتاده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. اره همه چی عال...