14 March 2022
Seoulصدای 'قیژ قیژ' تاب زنگ زده تنها صدایی بود که توی تاریکی شب روی اون پشت بوم به گوش میرسید.
دورسی که پسر به تن داشت برای اون هوا زیادی نازک بود، اما جونگکوکی که روی صندلی تاب نشسته بود و با هر باد لرزی از تنش میگذشت کوچیکترین اهمیتی به سرما خوردنش نمیداد.
در فلزی و کهنه ی پشت بوم به کندی باز شد و سوکجین با نگاه نگرانی که روی جونگکوک زوم شده بود وارد شد.
نه اون پشت بوم فضای چندان دلنشین و دوست داشتنی ای داشت و نه ساختمون خونه ی سوکجین اونقدر بلند بود که ویوی جالبی از شهر به نمایش بگذاره.با اینحال جونگکوک از بعد از ازادیش وقت زیادی رو این بالا، مشغول تماشا کردن شهر بخصوص وقتی تاریکی شب بین روشنایی چراغ ها گم میشد میگذروند.
"حتی یک کلمه ام راجع به کارایی که داری میکنی نمیگی."
سوکجین این جمله درحالی که به سمت تاب قدم برمیداشت زمزمه کرد."توقع ندارم بیای و همه چیز رو بذاری کف دست من، فقط میخولم بدونی نگرانتم."
جونگکوک هنوز بدون اینکه کوچکترین ری اکشنی نشون بده روی تاب نشسته بود.
"نه فقط من، سولگی ام نگرانته."
پسر بزرگتری دست از راه رفتن برداشت و چند قدم عقب تر ایستاد."وقتشه تمام گذشته ات رو پشت سر بذاری و چیزای جدید رو شروع کنی. زندان رفتنت، تهیونگ، خانوادت و تمام چیزایی که تورو به گذشته وصل میکنن و خاطراتشون روحت رو عذاب میدن."
لحن سوکجین سرشار از دلگرمی و حس همدردی بود. پسر دوباره قدم هاش رو از سر گرفت تا دستش رو روی شونه ی جونگکوک بذاره."فقط میخوام بدونی هنوز ادمایی هستن که بهت اهمیت میدن. من بهت اهمی_"
"تهیونگو دیدم"دست سوکجینی که میرفت تا روی شونه ی پسر کوچیکتر بنشینه توی هوا خشک شد.
"چی؟"
"وقتی برای مصاحبه رفتم... تهیونگ...اون اونجا بود...و بلافاصله بعد از دیدنم من رو بیرون انداخت."
حتی بعد از بسته شدن در میتونستم صدای داد فریادش رو بشنوم..."جونگکوک تمام تلاشش رو کرد تا لرزش صداش رو پنهان کنه اما بغضی که پشت جملاتش نهفته بود از چشم سوکجین دور نموند.
"اون... خیلی شکسته بنظر میرسید...و من...من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم..."
صداش شکست. در نهایت بغضش ترکید و اشک هاش مسیر گونه هاش رو پیش گرفتن."هیونگ من ...من واقعا گیج شدم...فقط میخوام همه چیز مثل قبل باشه...من میدونم لایق همه ی این بدبختیهام...ولی دیگه نمیتونم...فقط میخوام همه چیزو درست کنم ولی همه چیز...زیادی از کنترل کن خارجه"
لحن پسر کوچیکتر کاملا مستاصل بود. این اولین باری بود که سوکجین میدید جونگکوک اینطور اشک بریزه.
CZYTASZ
The Reason(kookv,vkook)
Fanfictionهمه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگکوک توی بهت ایستاده بود و بدون درک از اتفاقات افتاده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. اره همه چی عال...