13. i'm the threat

1K 291 188
                                    

- جین..؟

ترسیده خطابش کرد. یونگی به خوبی از هر کاری که از دست پزشک بر می‌اومد خبر داشت و نمی‌تونست در این لحظه مانع از ترسش بشه. چند دقیقه‌ای گذشته بود و جین هنوز جمله رو کامل نکرده بود و یونگی در همین چند دقیقه، بار ها و بار ها جمله‌ی آخرش رو در ذهن مرور کرده بود.
جمله‌ی آخرِ سوکجین از ذهن پاک نمیشد که مرورش نیازی به تلاش داشته باشه. هر بار که جمله با صدای کیم به ذهنش بر میگشت، تصاویر یکی پس از دیگری در ذهنش بیدار می‌شدن و پیش از شنیدن باقی جمله رو به دیوونگی میرفت.

جین نفس عمیقی کشید و عقب رفت. جوری که انگار همین چن دقیقه پیش چیز عجیبی رو به زبون نیاورده باشه به سمت میز رفت و خودش رو با پرونده‌هایی که بیرون کشیده بودشون مشغول کرد. عکسی که بیرون آورده بود رو از روی میز برداشت تا اون رو به داخل پاکت مخصوص برگردونه اما بدون این که بفهمه و بتونه مقاومت کنه، عکس از دستش بیرون کشیده شد.

چشم‌های گرد و متعجبش رو به یونگی داد و معترض گفت:
- دیوونه شدی بهش آسیب میزنی! بدش به من!

یونگی پورخند زد و عکس رو بالا نگه داشت. انگشت‌هاش برای این که صفحه‌ی سرمه‌ای رنگش رو به خط بندازن تقلا می‌کردن اما نگاه ترسیده و خیره‌ی مردی که مقابلش ایستاده بود مانع از این اشتباه میشد.

- کیم سوکجین مثل این که امروز بازیت گرفته. فکر کردی چون تو بیمارستانیم می‌تونی این‌جوری بازیم بدی؟ فراموش کردی که اینجا تنها جایی نیست که میتونم گیر بیارمت؟!

کیم آب گلوش رو قورت داد و حرکت سیب گلوش به خوبی به چشم‌های یونگی می‌رسید. مشت‌هاش رو به میز قفل کرد و گردنش رو به پایین کج کرد. وقتی دوباره سر بالا اورد عکس رو هنوز تو دست یونگی میدید.
- بدش به من. برات توضیح میدم. اما اینجوری نمیشه باید آروم باشی..
اینجا هم نمیشه. اینجا بیمارستانه.
- اونقدرا که فکر میکنی وقتم ازاد نیست. در واقع هیچ وقت آزادی ندارم و الان که اینجام از وسط یه ماموریت اومدم. یه هفته نتونستم کوک و ببینم و وقتی دیدمش هر چیزی که برات تعریف کردم اتفاق افتاد. حالا از زندگیم زدم، وسط روز اومدم این‌جا تا ازت بخوام بهش کمک کنی اما کیم سوکجین تو..
چیزی رو از زبونت بیرون فرستادی که حتی.. حتی.. نمیتونم بفهمم چی بوده.
اما من و میشناسی نه؟!
میدونی که زندگیم و پای این قصه گذاشتم.
آره تو خوب میدونی!
پس باهام بازی نکن. الان وقت خوبی برای بازی نیست..
- چشمش چه طوره..؟

یونگی خشمگین عکس رو روی میز پرتاب کرد و جواب داد:
- چشمش به تو ربطی نداره عوضی. اونی که به تو مربوط میشه مغزشه. از اون حرف بزن.
- می‌ترسی. مگه نه؟
ترسیدی مین یونگی

یونگی چند ثانیه مکث کرد و فقط به جین خیره موند.
- دهنت و ببند!
- یه اتفاقی افتاده که ترسیدی. دارم حسش میکنم.
- کیم سوکجین! فقط بهم بگو چی شده..
بخش دیگه‌ی ماجرا به من مربوط میشه نه تو!
- چیزی از برادرت پیدا نکردید؟ چیزی که کمک کنه؟!

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora