جونگکوک ریز خندید و پرسید:
- و احساس تاسف نمیکنه چون..؟
- تو در شرایط سادهای جراحی نشدی. محیطی که جراحی داخلش اتفاق افتاد یه آزمایشگاه قدیمی بود و تنها جایی بود که میشد از دست چانگهوو پنهانش کرد. البته خیلی زود فهمیدیم که چانگهوو خودش کنار زده شده و خبری ازش نیست و حتی نیازی به پنهان شدن نبوده اما.. جنا میترسید پس تو رو توی همون ازمایشگاه عمل کرد. یه مکان خانوادگی بود.جونگکوک لبخندش رو پاک کرد. شاید کمی میترسید اما بیشتر از اون کنجکاو شده بود. کنجکاو برای این که بالاخره هر نقطه از این ماجرا رو به باقیِ نقاطش پیوند بده.
- پس گفتی من و جنا با هم خوبیم. درسته؟
- البته!
- پس دفعهی بعد که خواستم باهاش حرف بزنم و ازش سوال بپرسم اون میتونه به همشون جواب بده درسته؟
- تا جایی که لازم باشه.. میتونه.جونگکوک کمی آب نوشید و وقتی لیوان رو به روی میز برگردوند، آرنجهاش رو به زانوهاش تکیه داد. به جلو خیز برداشت و حواسش رو جمعتر کرد.
- عالیه. حالا میریم سراغ این که.. من و خواهرت از کجا با هم آشنا شدیم.
- تو قهرمان بازی در آوردی. این داستان و حفظی. تو وارد ازمایشگاه مخفی چانگهوو شدی و جنا اخرین نمونهای بود که اونجا جا مونده بود. وقتی انفجار اتفاق افتاد من و یونگی دیرتر از چیزی که باید رسیدیم. نمونهها فرار کرده بودن و.. تو و جنا گم شده بودید.- گم شده بودیم چون..؟
- جنا فرار کرد و تو رو با خودش برد.
- و چرا؟جین ساکت موند و جونگکوک منتظر شد. برای چند ثانیه به هم خیره موندن و بعد جونگکوک لبخند زد.
- نمیخوای که تمومش کنی مگه نه؟
- اینجا تازه شروعشه.
- پس میشنوم.
- کوک باید بدونی که جراحیِ مغزت یه جراحی ساده نبود. تو میدونستی که جراحی داشتی. میدونستی که طی انفجار آسیب دیدی و حالا میدونی که چه کسی انجامش داده اما یکی از این سه حقیقت.. در واقع دروغ بوده.جونگکوک دستی به موهاش کشید. نگاهش رو دور اتاق چرخ داد. باید خونسردیش رو حفظ میکرد و فقط گوش می داد، سعی داشت حواسش رو روی جین متمرکز کنه اما ذهنش به هر سمتی کشیده میشد و چهرهاش این پریشونی رو نشون میداد.
- خوبی؟
- خوبم. ادامه بده لطفا..
- کوک تو در انفجار آسیب ندیدی و جراحی مغزت هدفمند بوده.جونگکوک بیاختیار خندید!
خندهای که برای جین قابل انتظار بود اما با این حال امیدوار بود که خیلی کش پیدا نکنه. جین این لبخند ها رو مثل یک سیستم دفاعی میدید. جونگکوک از چیزی که میشنید شوکه بود و عادت نداشت تعجبش رو به نمایش بذاره پس تظاهر میکرد که شنیدنِ این ماجرا جذاب به نظر میرسه!
شاید هم خندهدار. هر عکسالعملی که وحشتزده بودن رو بروز نده انتخاب خوبی بود.- کیم سوکجین.. داری بهم میگی که مغزم مثل بقیهی اون ادما هدف چانگهوو و خواهرت بوده..؟
نشستی رو به روم و داری بهم میگی..
- مغزت هدفِ خودت بوده.
أنت تقرأ
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
أدب الهواة🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...