اتومبیل که متوقف شد جیمین هنوز هم از چیزی سر در نمیآورد. در طول مسیر چشمهاش بسته بودن و هیچ صدایی از جونگکوک به گوشهاش نمیرسید. جیمین مطمئن بود که پرسیدن هر سوالی نتیجهای نداره پس فقط سکوت رو انتخاب کرده بود تا در نهایت به مقصد برسن و حالا که بالاخره توقف کرده بودن، سکوت جونگکوک حتی از قبل عجیبتر هم شده بود.
هنوز برای پرسیدن سوال با خودش کلنجار میرفت که چشمبند روی چشمهاش با یک حرکت دست جونگکوک کنار زده شد.جیمین چند بار پلک زد تا بعد از تاریکی به دنبال نور بگرده و وقتی چشم چرخوند، داخل ماشین و محیط دورشون رو ساکت و تاریک دید. چشمهاش رو کنجکاو کرد اما نتونست چیزی پیدا کنه. به دنبال هر شیء یا آدم زندهای گشت که کنجکاویش رو رفع کنه اما موفق نشد. همه چیز تاریکتر از اون بود که راه به جایی باز کنه.
کمی بعد مردد گردنش رو به سمت راننده چرخوند. جونگکوک به شیشهی جلوی ماشین خیره بود، ساکت بود و به نقطهای زل زده بود که جیمین پیداش نمیکرد. گره موهاش رو باز کرده بود و تارهای سیاه رنگش به خوبی تو تاریکی گم شده بودن اما چند تار مویی که روی چشمهاش افتاده بود نگاه جیمین رو میخرید. جیمین خیره موند و با خودش شرط میبست که میتونه تا هر زمانی که سکوت باشه و نوری نباشه این خیرهبودن رو ادامه بده. شاید تا هر زمانی که جونگکوک همینطور عجیب رفتار کنه و به بیتوجهیش بچسبه، جیمین میتونست بهش خیره بمونه بدون این که خشم توی چشمهاش رو ببینه.
- جلوتو نگاه کن.
صدای جونگکوک یکهو بلند شد و جیمین هم بیفاصله جواب داد؛
- ولی حال چشمهام خوبه..!جونگکوک آروم به راست چرخید و دو چشم سیاهش رو به جیمین داد. این بار محکمتر گفت:
- گفتم، جلوتو نگاه کن!
- چه فرقی داره؟ همش تو جلوی چشمهامی..
- پارک جیمین..!
- این که میخوام دستهام و واست کثیف کنم باعث میشه فکر کنی هر دستوری که بدی، بی برو برگشت انجام میشه؟
- خودت گفتی میخوای مال من باشی، نگفتی؟
- فقط تویی که میتونی ایننوری بشنویش..
- پس از این که اینجایی پشیمونی؟
- نیستم..
- خوبه. حالا جلوتو نگاه کن.جونگکوک دندونهاش رو به هم سابید، نگاهش رو برید و دوباره به رو به روش خیره شد.
- تا چند دقیقهی دیگه روشن میشه. مطمئنم دلت نمیخواد از دستش بدی!جیمین ابرو هاش رو به هم گره زد و بیاختیار سمت شیشه برگشت. جونگکوک بالاخره از دلیل اومدنشون به حاشیهی شهر گفته بود و جیمین نمیتونست کنجکاویش رو پنهان کنه. دلیلی هم برای پنهان کردنش نداشت. در هر صورت انقدر ساکت و آروم کنار جونگکوک نشستن، بهش نزدیک بودن و یک مکالمهی عادی چیزی بود که جیمین همیشه منتظرش بود و حالا که داشت اتفاق میافتاد نمیتونست ازش دست بکشه.
نگاهش رو به تاریکی مقابلش داد و بدون این که بدونه به چی نگاه میکنه پرسید:
- باید منتظر چی باشم؟
- میخوای لذتش از بین بره؟ نمیخوای خودت باهاش رو به رو شی؟
- گفتی تا چند دقیقهی دیگه روشن میشه. انتظار داری کنجکاو نباشم؟ نباید بدونم قراره با چی رو به رو شم؟ از سورپرایز خوشم نمیاد.
- البته که خوشت نمیاد. وقتی پشت در تراس اتاقت قایم شده بودم تا وارد شی و مسخرهترین هدیهای که ممکن بود بتونم برای کسی بخرم و ببینی باید به این که از سورپرایز بدت میاد فکر میکردم. اینجوری حداقل مشت وحشتزدهت تو سر و صورتم کوبیده نمیشد!
![](https://img.wattpad.com/cover/318200370-288-k419654.jpg)
YOU ARE READING
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...