سالن به مرور از آدم خالی میشد. جیمین چشمهاش رو دور تا دور دیوارهای عمارتی چرخ میداد که مدتها بود ازش دور مونده بود. زندگی در آمریکا به لطف جاش به یک زندگی عادی تبدیل شده بود و حالا چیزی که احساس عجیب و متفاوتی داشت برگشتن به عمارتی بود که بیش از این خونه تلقی نمیشد.
خونه برای جیمین حالا تنها جایی بود که جاش در اون حضور داشت و نفس کشیدن در هوایی که با چانگهوو به اشتراک گذاشته میشد میتونست اندک احساس باقی مونده ای که هنوز هم نسبت به خدمتکار های راز نگه دار این عمارت باقی مونده بود رو از بین ببره.
عجیب بود اما در چند ساعتی که به نزدیکی با خونوادهی مین و تمام دست اندرکاران تجارت گذشته بود، جیمین متوجه میشد که این فقط خودش نبوده که از عمارت فرار میکرده. حالا مطمئن بود که حتی افراد حاضر در این عمارت و حتی دیوارهای قدیمیش هم از عمارت فراریان.
پوزخند زد. دلیلش مشخص بود. نباید از اهالی انتظار یک خوش امد رو میداشت و نباید بیش از اندازه به هر کسی خیره میشد. امشب هم درست شبیه به یک پسر وظیفهشناس عمل کرده بود.
از راه رسیده بود، طبق برنامهی ریخته شده در مقابل چشمها ظاهر شده بود و به هر شخصی که در نزدیکی پارک قدم برمیداشت یک لبخند مفتخر هدیه میداد تا نشون بده که چه قدر از این زندگی راضی بوده.امشب حتی نگاههای مین سو هم متفاوت بود. جیمین مطمئن بود که پسرک از دوری خودش و یونگی دلگیر بوده، شاید هم این نگاه عجیبِ بعد از آغوش رو مدیون آقا و خانم مین بود که در چند سال گذشته به خوبی تلاش کرده بودن تا خدمت گزارهای خوبی برای پارک چانگهوو باشن. اما سرد بودن تک به تک نگاهها هر دلیلی که داشت، بیش از این قلب تنها پسر و مالک حقیقی عمارت رو آزار نمیداد.
چیزی که حالا جیمین رو آزار میداد فقط نگاههای پر از گلایهی اناری بود که بیست ساله میشد. در واقع گلایهی زندهی نگاهی بود که ازش فرار میکرد و حالا هم گم شده بود.
نزدیک به سی دقیقه بود که جونگکوک دیگه در سالن اصلی دیده نمیشد و فقط خودش و مین سو بودن که با مکالمهی خلاصهای از روزهایی که بدون جیمین گذشتن، سعی میکردن این خلاء اتفاق افتاده رو پر کنن اما فایدهای نداشت. فاصله گاهی بیش از اون چیزی که باید همه چیز رو به هم میریخت و این بار هم کار خودش رو کرده بود.
جیمین لیوان آخر رو هم خالی کرد و اون رو روی میزی رها کرد. قدم برداشت و به سمت پلههایی رفت که به طبقه ی بالایی راه پیدا میکردن اما صدای پدرش مانع از ادامهی قدمها شد.
لبهاش رو نمدار کرد و به پشت برگشت. با دیدن پدرش لبخند سردی زد و گفت:
- کت و شلوار سفید رنگ بهتون میاد. راستش تموم طول شب داشتم به این فکر میکردم که باید این و بهتون بگم.پارک نزدیکتر شد و نگاهی به از سر تا پای پسرش انداخت. نگاهی جستجوگر که جیمین رو آزار میداد و سیب گلوش رو بالا و پایین میبرد. نگاه قضاوت کننده ای که میدونست به جملات ازاردهنده تبدیل میشه.
ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...